#هم_قفس_پارت_15
رویا_اومدی افشین؟نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ,تو مثل بچه منی,خیلی روزا می رفتم تو اتاقت و گریه می کردم ,درسته که مادرت نیستم ولی بوی تنت رو می شناسم. تو رو خدا دیگه نرو.
دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه. بغضم گرفته بود,محکم بغلش کردم.
_دیگه نمی رم رویا جون,قول می دم,من خیلی با شما ها بد کردم, منو ببخش,جوونی کردم, خام بودم,نفهمیدم من از روی شما و پدر شرمنده ام رویا جون.
خونه برام حال و هوای غریبی داشت.احساس امنیت می کردم,عین پرنده ای که از دست یه عقاب شکاری به لونه اش پناه می بره,رویا و علی و نرگس عین پروانه دورم می چرخیدن.علی آقا و نرگس زن و شوهرن,مدت هاست که با ما زندگی می کنن,علی آقا باغبونه و نرگس تو کار های خونه به رویا کمک می کنه, علی آقا سن زیادی نداره ولی همیشه به چشم پدر دومم بهش نگاه می کنم. مرد زحمت کشی که به خاطر خونواده اش حاضره هر کاری بکنه,برای من قابل تقدیره.
نصف شب بود که پدر اومد ,منو رویا رو صندلی های حیاط نشسته بودیم و حرف می زدیم .منتظر بودم که پدر بیاد و ازش عذر خواهی کنم.وقتی منو دید چند لحظه ایستاد و تو چشمام نگاه کرد.سرم رو انداختم پایین و بهش سلام کردم .بدون این که جواب بده رفت تو خونه.بعد از چند دقیقه رفتم تو کتابخونه تا باهاش صحبت کنم.همیشه وقتی میاد خونه دو,سه ساعتی مطالعه می کنه. راستش اصلا روم نمی شد با هاش حرف بزنم,یه کمی هم غرور بی جا باعث شده بود که عذر خواهی از پدرم برام سخت باشه ولی به هیچ کدوم از این احساسات توجهی نکردم.
در زدم ,هیچ جوابی نداد ,حتما می دونست که منم.رفتم تو و در رو بستم. پشت میزش نشسته بود و سرش تو کتابش بود ,حتی سرش رو بالا نیاورد تا نگاهم کنه.حق داشت,هر کاری کرده بود یا هر اخلاقی که داشت پدرم بود,من رفتار زشتی در قبالش کرده بودم.
_پدر,من از شما معذرت می خوام, هر چی سرزنشم کنید حق دارید,من تو این یک سال خیلی اشتباه کردم,به خاطر فرار از یک بد به بد تر پناه بردم.فقط از شما می خوام منو ببخشید. هر کاری بخواهید می کنم,اون لعنتی رو گذاشتم کنار,غزاله هم دیگه تو زندگیم نیست,درسته که بازم تنها شدم ولی این تنهایی سگش شرف داره به زندگی که من برای خودم درست کرده بودم.همیشه فکر می کردم شما درقبال من گناهکارید ولی حالا می فهمم که گناهکار واقعی منم پدر.برای فرار از تنهایی بهشون پناه برده بودم,لحظه های قشنگ زندگیمو تباه کردم,دیگه نمی ذارم تکرار بشه,تلافی می کنم,من تو این یک سال خیلی چیزا یاد گرفتم.می خوام درس بخونم و برم دانشگاه,می خوام همون پسری بشم که همیشه آرزو داشتید.روح مادرم به خاطر کارهایی که کردم در عذابه,با این کار حتما ازم راضی می شه,پشتم رو خالی نکنید پدر ,من همیشه به شما و به تکیه گاهی مثل شما احتاج دارم. فقط ازتون می خوام که بهم فرصت بدید. خواهش می کنم.
پدر همچنان سرش تو کتاب بود و حرفی نمی زد .از اتاق بیرون اومدم,بغضم ترکید.بعد از گفتن این حرف ها احساس کردم دلم گرم شد.نمی دونستم عکس العمل پدر چیه ولی همین که همه حرف هام رو بهش گفته بودم امید تو قلبم زنده شده بود.
باید از فردا شروع می کردم.فردا؟نه فردا خیلی دیر بود,از همون شب باید شروع می کردم.رفتم تو انباری وقتی که کاملا هوا روشن شده بود دیگه تمام جزوه ها و کتاب های دبیرستانم رو تو دو تا جعبه جمع کرده بودم.وقتی کتاب ها رو روی میز تحریرم چیدم از دیدنشون وحشت کردم.
romangram.com | @romangram_com