#هم_خونه_پارت_162

.نگاه سرد و بیرمق یلدا بی آنکه درست کامبیز را ببیند به او خیره ماند
.کامبیز دوباره گفت یلدا خانم... یلدا چی شده؟ حرؾ بزن
یلدا تمام توانش را در زبان ریخت و گفت چیزی نیست. میشه همینجا پیاده بشم؟
.رنگتون پریده . اینجا برای چی پیاده بشین؟ یک لحظه منتظر باشین .من الان برمیگردم
یلدا سعی کرد بگوید آقا کامبیز حالم خوبه... اما کامبیز پیاده شده بود و بعد از چند دقیقه آبمیوه بدست بسوی اتومبیلش
.میدوید. چهره اش آشفته و مضطرب مینمود
در حالی که با دستپاچگی سعی میکرد نی را در بسته بندی آبمیوه فرو کند گفت یلدا .بخدا ارزشش رو نداره که به خودت
اینطور عذاب بدی. تازه حالا که چیزی نیست. یعنی اتفاقی
نیافتاده . شهاب که راضی نیست... اگه دیشب میدیدینش؟
.آبمیوه را درون دستهای سرد یلدا گذاشت و گفت بخور یک کمی بخور . حالت رو جا میاره
صمیمیت یکباره و ناگهانی کامبیز یلدا را ؼافلگیر کرد . کامبیز اصلا مثل شهاب نبود و دست به عصا و آسه آسه حرکت
نمیکرد. بیپروا بود و ؼیر قابل پیش بینی به یلدا محبت و علاقه ی خاصی نشان میداد .یلدا هم به او اعتماد داشت. خیلی
.زیاد...و روی حرفهایش همیشه حساب میکرد. از همان روز اول با دیدن کامبیز احساس خوبی داشت
.احساسی که به او اطمینان میداد. تنها نیست و کامبیز طرفدار پرو پا فرص اوست
یلدا کمی از آبمیوه را نوشید و به آن اندیشید که چرا کامبیز طوری رفتار میکند که گویی از تمام اسرار دل
او با خبر است؟
.کامبیز گفت یک کمی دیگه بخور
.نه دیگه نمیتونم. مرسی
کامبیز نگاهش کرد وگفت بهتری؟
.آره خوبم
خیلی دوستش داری؟
.یلدا شرمگین نگاهش کردو گفت نه
.کامبیز لبخندی زد و گفت کاش واقعا اینطوری بود136

.آقا کامبیز ... بقیه اش رو بگین
.کامبیز لبخندی زد و گفت بقیه اش؟ از همونی که گفتم مثل سگ پشیمونم
.تو رو خدا بگین
به خدا دیگه چیزی نبود. فقط شهاب داشت پس میافتاد. میدونستم که اصلا خبر از اینکارها نداشته. خیلی جا خورده
.شهاب من رو نگاه کرد. .. طاقت نیاوردم و زدم بیرون .بود. تیموری حلقه ها را به آنها داد تا دست هم بکنند
.اصلا راضی نیست ولی خب لعنتی حرؾ هم نمیزنه
.گاهی وقتها فکر میکنم هنوزم درست نمیشناسمش. انگار داره با خودش لج میکنه
منم تحویلش نگرفتم. یک کم با هم . اتومبیل رو که روشن کردم پرید توش و گفت میخواد شما رو ببره خونه
.درگیر شدیم تا بالاخره رفت. از صبح هم داره به موبایلم زنگ میزنه . چند تا پیام هم داده که به یلدا بگو بیاد خونه
در تمام مدتی که کامی حرؾ میزد یلدا در تلاش بود که باز پس نیافته و بر خود مسلط باشه. اما بسیار ناموفق

romangram.com | @romangram_com