#هم_خونه_پارت_163
بود. با لحن آرامی گفت آقا کامبیز اصلا برای من مهم نیست که دیشب شهاب نامزد کرده یا حلقه گرفته یا
.هر چیز دیگه ای. دیگه مهم نیست. شهاب اون کاری رو که فکر میکنه درسته انجام میده
.شاید هم برعکس تصور شما خیلی هم راؼب به این ازدواجه
.کامبیز متحیرانه یلدا را نگاه میکرد . لبخندی زد و گفت خوشم میاد یکدنده ای. یعنی واقعا برات مهم نیست
.یلدا که نگاهش رنگ سرزنش بخود گرفته بود گفت شهاب بچه نیست که کس دیگه ای براش تصمیم بگیره
حتما اون هم میترا رو دوست داره ....واگه اینطوری خوشبخت میشه. پس بهتره .شتر سواری دولا دولا نمیشه
.پیش بره. برای من هم فقط خوشبختی اون مهمه همین
.حالا اگر لطؾ کنید من رو زودتر برسونید ممنون میشم و اگر هم خسته اید من خودم میرم
کامبیز نگاه مهربانش را به یلدا دوخته بود و متفکر مینمود. گفت هر چی که تو بخوای . اما یلدا . بخودت هم یک
.کم فکر کن. تو حیفی . حیفه کاه این همه ؼصه بخوری. از اولین روزی که تو رو دیدم تا الان خیلی فرق کرده ای
.میدونی؟ شهاب پسر خوبیه . اما خیلی مؽروره...خیلی .روز به روز لاؼرتر و ضعیؾ تر و ساکت تر میشی
و بخاطر ؼرورش خیلی وقتها شده از دلش گذشته. متوجه منظورم که میشی؟ شاید بهتر باشه خودت باهاش حرؾ
بزنی. مطمئن باش اگر طرؾ مقابلش مؽرورتر از خودش باشه...یکبار هم گفته بودم اون وقت دیگه نباید
.منتظر باشیم که قصه تون آخر قشنگی داشته باشه
یلدا ساکت بود و بحرفهای کامبیز گوش میکرد... آره شاید بهتر بود که خودش با شهاب حرؾ بزنه. ولی وقتی
.به اینجا رسید بخودش گفت آخه چه جوری؟ اصلا چی بگم؟بگم تو رو خدا من رو رها نکن
بگم بدون تو نمیتونم زندگی کنم. اونوقت اگه از دلسوزی بخواد با من بمونه چی؟ نمیتونم تحقیر یک زندگی تحمیل شده رو
.تا آخر عمر تحمل کنم
.تلفن کامبیز زنگ زد. شهاب بود صدای فریادش میامد. کامبیز فقط چند بار پشت هم گفت باشه...باشه
.الان اومدیم دیگه
یلدا در دل گفت ای کاش قدرتش رو داشتم که دیگه اونجا نرم و یک درس حسابی به اون بدبخت مؽرور میدادم
اگر دوستم نداره چرا اینهمه زنگ میزنه؟ چرا میخواد زودتر به خانه اش برم؟... البته شاید هم نگران یک سوم
...از دارایی پدرشه
.کامبیز لبخندی زد وگفت به چی فکر میکنی؟ نگفتم شهاب خیلی دوستت داره. از صبح کلی زنگ زده
.ترسیده فکر کرده دوتایی رفتیم گردش. البته به من هم گفته که در مورد دیشب چیزی بشما نگم
یلدا با خود گفت نمیخوام با کامی درد دل کنم. نمیخوام عشق رو با وساطت کسی بدست بیارم. .. زیرا که او هم
مؽرور بود. شاید هم بقول کامبیز مؽرورتر از شهاب . حالا به خاکستری میماند که با فوتی از هم میپاشید. اما باز
.هم کاری نمیکرد
نزدیک خانه ی شهاب یلدا پیاده شد و قدم زنان به خانه آمد. نگاهی به سراپای آپارتمان انداخت. صدای قلبش
را که با تمام وجود میگفت چقدر این خانه را دوست دارم شنید. اتومبیل شهاب جلوی در بود. عقب رفت تا پنجره ی137
.معطل نکرد و در را باز کرد .اتاقش را ببیند. تا نگاه کرد پرده پایین افتاد . پس شهاب منتظرش بود
اعتماد به نفس عجیبی پیدا کرده بود. از رفتارهای احمقانه ی خود نیز خسته شده بود. و دلش میخواست
.احساسات را کنار بگذارد و مثل آدم بزرگهای عاقل برخورد کند. البته اگر میشد
romangram.com | @romangram_com