#هم_خونه_پارت_161
.آره فرناز خانم با برادرشون
شما از کجا میدونید؟
دیشب توی مهمونی بودیم موبایلم زنگ زد . برادر دوست شما بود که گفت با فرناز در خونه ی شهابند و هرچی
.زنگ میزنند کسی در رو باز نمیکنه. فرناز خانم هم نگران شده
.آخی من فراموش کردم به اونها اطلاع بدم که میام خونه ی شما . دیشب هم زنگ نزدم. حتما خیلی نگران شده اند
...آره خلاصه دیشب
.کامبیز نگاهی به یلدا کرد و لبخند تلخی زد و گفت ... دیشب عجب شبی بود
.یلدا که منتظر فرصت بود نگاهش کرد وگفت چطور؟ شما چیزی میخواین بگین
.کامبیز به ناگاه جدی شد و با چهره ای منقبض شده مقابلش را نگاه کرد و با حرص دنده عوض کرد و سری تکان داد
.بگین .یلدا پرسید چی شده؟ آقا کامبیز خواهش میکنم
...کامبیز نگاهش کرد و گفت باشه...باشه. یلدا خانم میگم . اما چند لحظه اجازه بدین
.اتومبیل را گوشه ای متوقؾ کرد و صاؾ نشست
.یلدا در دل گفت وای قلبم اومد توی دهنم. بگو دیگه
بسیار آرام و شمرده گفت اول ازتون میخوام .کامبیز نگاهش کرد و زهر خندی زد و باز چهره اش جدی شد
.کاملا خونسرد و آروم باشین
.یلدا عجولانه گفت من خونسردم. آقا کامبیز . خواهش میکنم. بگین135
من عادت به مقدمه چینی ندارم. شاید هم بلد نیستم. یلدا خانم دیشب توی مهمونی... پدر میترا...توی جمع
جلوی همه ی دوستان و قوم وخویشان خودش و همینطور دوستان و همکاران مشترکمون نامزدی شهاب با میترا
رو اعلام کرد. حتی حلقه هم خریده بود.هم برای شهاب و هم از طرؾ شهاب برای میترا . اونها جلوی همه حلقه
.ردو بدل کردند... و عروسی را برای دو ماه دیگه اعلام کردند
کامبیز جمله ی آخر را با نفرت خاصی بیان کرد و ادامه داد..یعنی دیشب مهمونی و همه ی مهمانها و اون همه
پذیرایی و تدارک فقط برای تولد شهاب نبود. در حقیقت دیشب جشن نامزدی اشون بود... و همه چیز رو از قبل تیموری
.برنامه ریزی کرده بود
کامبیز نگاهش به یلدا بود و خیالش از گفتن حقایق راحت بنظر میرسید. گویی بار سنگینی از روی دوشش
.برداشته اند
بدن یلدا میلرزید . و ذره ذره وجودش نفرت شده بود. نفرت از پدر میترا نفرت از میترا نفرت از شهاب...شهاب . که او
را پس زده بود. آیا واقعا شهاب او را نمیخواست؟... نفرت از دو رنگی رفتارش و حتی نفرت از کامبیز که آنطور
.بیرحمانه جریان را گفته بود
اضطراب و ترس از آینده ای .احساس حقارت و اضطراب ناشی از ازدواج شهاب با میترا بیچاره اش کرده بود
نامعلوم که بیرحمانه در انتظارش بود تا او را حقیر کند و تنهای تنها در دستهای سخت و بیرحم حقیقت بدور از
رویاهای دوست داشتنی اش له کند نابود کند و بمیراند... کاش میتوانست بلند بلند گریه کند تا هق هق گریه هایش
.را خدا بشنود تا شاید خدا و فقط خدا برایش کاری کند. بدنش سرد بود و دلش سردتر... رنگی به چهره اش نمانده بود
کامبیز متوجه حالات ؼیر طبیعی او شد و با دستپاچگی گفت یلدا خانم...یلدا .حالت خوبه؟
romangram.com | @romangram_com