#هم_خونه_پارت_104

.کلیدها را فراموش کرد. دوبازه برگشت .در پنجره باز بود. خم شد تا دوباره فرناز را ببیند. اما فرناز را ندید
اتومبیل شهاب را دید که پشت سر اتومبیل ساسان متوقؾ شد. شهاب به محض این که عینک آفتابی را از
روی صورتش برداشت و نگاهش به پنجره رفت. یلدا عقب کشید و پنجره را بست. کیؾ و کلیدش را برداشت و
دوباره دوید. شاید شهاب چیزی جا گذاشته بود. حالا بهترین فرصت برای جبران حرفهای کشنده و عذاب آور
.دیروز شهاب بود. یلدا با خودش گفت حالا وقتی بهت محل نگذاشتم و با ساسان اینا رفتم حالت جا میاد
در را بست و پله ها را دو تا یکی به سمت پایین دوید. اما نمیدانست چگونه روی پله ها رخ به رخ شهاب ایستاد و
.آنقدر دستپاچه و هول شد که در یک لحظه تعادلش ره هم ریخت و در آؼوش شهاب جای گرفت
.نفسش به شماره افتاد . سعی کرد خود را کنترل کند.دستهای شهاب هنوز دورش حلقه بود
شهاب با چشمان گشاد شده و متعجب یلدا را نگاه میکرد .سری تکان داد و پرسید چه خبره ؟ کجا با این عجله؟
یلدا آرام خود را به عقب کشید . هنوز حالت طبیعی نداشت. صورتش گل انداخته بود و شرمگین به نظر
.میرسید. هنوز به فکر انتقام بود. برای همین قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت با دوستام میریم بیرون87

شهاب آمرانه گفت کجا؟
.یلدا با بیقیدی گفت نمیدونم
یلدا سعی کرد شهاب را کنار بزندو عبور کند.شهاب که تازه متوجه ظاهر یلدا شده بود نگاهی به سراپای
او انداخت و گفت صبر کن ببینم. این چه وضعیه؟ و اشاره کرد به موهای پریشان یلدا که از زیر روسری بیرون آمده
.بودند و خودنمایی میکردند
.یلدا خواست او را حرص بدهد با بی خیالی شانه اش را بالا انداخت و گفت گل سرم شکست
یعنی تو فقط یک گل سر داشتی؟
.یلدا خود را عصبانی نشان داد و گفت آره من...فقط...یک گل سر داشتم
.شهاب چشمهایش را تنگ کرد و نگاه خیره اش را به یلدا دوخت. یلدا حس کرد هر لحظه ممکن است ؼش کند
چقدر دوستش داشت. چقدر او برایش عزیز بود اما علی رؼم این مکنونات قلبی میخواست تا با بی اعتنایی از
.کنارش بگذرد. تنها یک پله پایین نرفته بود که شهاب خیز برداشت و بازویش را گرفت و گفت بیا بالا
یلدا متعجب بود و در حالی که سعی میکرد بازویش را آزاد کند گفت چیکار میکنی؟ولم کن. برای چی بیام بالا؟
.برای این که کارت دارم
.آی آی دستم. ولم کن. دوستام منتظرن. اصلا این موها رو از ته میزنم تا راحت بشم
شهاب در حالی که هنوز بازوی یلدا را در دست میفشرد او را به سوی بالا کشید و گفت اگه منظورت از
.دوستات آقا ساسانه . بهتره یک کم منتظر بمونه. در مورد موهات هم یک تصمیم میگیریم
یلدا بی اراده و ؼرؼر کنان به دنبال شهاب کشیده میشد. شهاب در آپارتمانش را باز کرد و او را به داخل هل
یلدا به سوی اتاقش دوید و پنجره را باز کرد. باد سردی به صورتش .دادو دستش را رها کرد و به اتاقش رفت
.خورد. برای فرناز که او را تماشا میکرد دستی تکان داد و با اشاره از او خواست کمی دیگر منتظر بمانند
شهاب در اتاق یلدا را که نیمه باز بود هی داد. در به دیوار خورد و عقب و جلو رفت. یلدا هراسان پشت سرش
را نگاه کرد. شهاب در چهارچوب در ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد. لبها را به هم فشرد و گفت مگه نگفته بودم
دیگه این پنجره رو باز نکن.؟

romangram.com | @romangram_com