#هم_خونه_پارت_105

...یلدا آب دهانش را قورت داد و دستپاچه گفت میخواستم...به فرناز بگم
شهاب میان کلامش آمد و گفت اگه این پسره است که دو روز دیگه هم نری همونجا منتظر میمونه و صداش
در نمیاد. پس نکران چی هستی؟
یلدا به حرؾ شهاب فکر کرد و خنده اش گرفت. راست میگفت چون ساسان واقعا همینطور بود . انگار اصلا
.بلد نبود عصبانی شود
شهاب با لحنی محکم گفت یلدا دیگه این پنجره رو باز نکن. متوجه شدی؟
.یلدا در سکوت به او نگاه کرد
.شهاب ادامه داد حالا بیا جلوتر و برگرد
یلدا با تعجب گفت چی؟
شهاب او را پیش کشید و گفت هیچی . اینجا وایسا. و خودش پشت سر یلدا قرار گرفت و روسری یلدا را بالا زد
.و گفت این رو نگه دار
یلد بی اختیار حرؾ شهاب را گوش کرد و شهاب موهای یلدا را که دورش ریخته بودند به نرمی و دقت جمع کرد و
با آرامش شروع کرد به بافتن. یلدا با کنجکاوی مدام تکان میخورد و میخواست پشت سرش را نگاه کند
.اما شهاب با صدایی که معلوم بود خنده بر لب دارد گفت بچه جون آروم بگیر . دارم موهاتو میبافم
بدن یلدا بی اختیار میلرزید و گاهی قلقلکش میامد. آنقدر بیتاب و بیقرار بود که فکر کرد هر لحظه ممکن است
.به زمین بیافتد
شهاب صدای خوبی داشت . آرام زمزمه کنان همانطور که دستهایش مشؽول بافتن بود شعر زیبایی را
که اؼلب در اتومبیل خود آنرا گوش میکرد میخواند و یلدا را بیش از پیش مسحور خود میکرد88

.
آهای خوشگل عاشق
آهای عمر دقایق
آهای وصل به موهای تو
سنجاق شقایق
یلدا دیگر به فکر فرناز و ساسان نبود. او دیگر به فکر هیچ چیز و هیچکس نبود. شهاب دستمال نازکی را که
همراه خود داشت از جیبش بیرون کشید و بافته ی موهای یلدا را دو لایه کرد و با دستمال محکم بست و
روسری را از دست یلدا کشید . روسری رها شد و موها پنهان شدند. و شهاب راضی از کار خود گفت
.حالا میتونی بری
یلدا برگشت و به چشمهای شهاب نگاه کرد . لبخندی زد و در حالی که بافته موی خود را لمس میکرد
.گفت چه خوب شد مرسی
کجا میخوای بری؟
.اول میریم دنبال نرگس بعد هم شاید بریم سینما یا خونه ی فرناز اینا
این پسره هم توی برنامه تون هست؟
.فقط نقش راننده رو بازی میکنه

romangram.com | @romangram_com