#گوتن_پارت_164

- تو الان چی کار می کنی ؟ تکلیفت معلومه با خودت؟ نیروان که می گفت بابات مافیای قاچاقچیه، چرا داری با پلیسا همکاری می کنی؟ برای چی؟ چی بهت می رسه؟ مگه نمی گفتی که از من بهتر صد تا برات...

با نگاهی که به چشمام انداخت ساکت شدم. گوشه لبش رو به دندون گرفت و چیزی نگفت.

بعد از چند دقیقه سکوت سنگین بینمون شکست. یه کلمه به زور از بین لبای کلید شده اش اومد بیرون:

-:فعلا مجبورم!

با تحکمی که جواب داد انگار غیر مستقیم می خواست بگه بسه نفس ببند. چیزی نگفتم و نسکافه ی مونده ام رو تموم کردم.

اجبار! عجب کلمه ای! پنج حرف بیشتر نداره اما قد تمام دنیا انرژی منفیه که تو وجود آدم سرریز می کنه...

چند دقیقه که گذشت ماشین وایستاد. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد یه در آهنی بزرگ مشکی با طرحای طلایی برجسته بود. پیچک هایی که با شاخه های مو و گل های ریز سفید از در آویزون بود.

آرشان چند بار پشت سر هم بوق زد و بعدش بلافاصله در باز شد و رفتیم داخل.

در وهله ی اول یه ویلای دو طبقه با نمای سنگ مر مر به چشم میومد.

حیاط نسبتا بزرگی داشت و یه استخر بزرگ که روش برگای زرد و خشک شده خودنمایی می کرد ؛ حیاط رو تزیین می کرد.

صدای خش خش سنگ فرش ها زیر لاستیکای ماشین سمفونی قشنگی داشت. آرشان نزدیک ویلا نگه داشت و پیاده شدیم.

محمد یه دسته کلید از جیبش در آورد و در رو باز کرد و پشت سرش رفتیم داخل.


romangram.com | @romangram_com