#گلهای_باغ_سردار_پارت_98
داریوش صحبت پدرش را اصلاح کرد: نه پدر قرار شد شقایق اتاقش را کاغذ دیواری کنه.
همایون خان لبخند زد: آره راست میگی یادم رفت. فکر کنم، دارم، دچار آلزایمر میشم.
یاس از صمیم قلب گفت: نه خدا نکنه. این به خاطر خستگیه. زودتر برید استراحت کنید و قول بدید، فردا خودتون رو خسته نکنید. بهتره کارها را بسپارید، به جوانها.
همایون خان یکبار دیگر از عروسش تشکر کرد. سپس از آنها خداحافظی کرده و به خانه بازگشتند.
وقتی به خانه رسیدند، آقای سردار به طبقه سوم رفت تا استراحت کند: شب بخیر دخترم. خوب بخواب، امروز حسابی خسته شدی. باید انرژیت رو برای فردا به دست بیاری.
شقایق پدرش را تا پلههای طبقه سوم بدرقه کرد و همانطور که بالا رفتن او را نگاه میکرد، جواب داد: شب بخیر پدر. نگران من نباش، راحت بخواب.
شقایق به اتاق خود رفت. نگاهی به دوروبر انداخت. چند لحظه بعد به وسایل داخل اتاق حمله کرد و طولی نکشید که همه لوازم سبک اتاق را به سالن منتقل کرد. ساعت یازده و ده دقیقه بود که شقایق نگاهی دوباره به اتاقش انداخت. اتاق که حالا خالی به نظر میرسید بزرگتر از قبل هم شده بود میز تحریر، میز آرایش، کتابخانه و تختخواب جزء اثاثی بود که او نمیتوانست به تنهایی آنها را خارج کند.
روی تخت نشست و با خود گفت: فردا کوکب خانم منو میکشه.
romangram.com | @romangram_com