#گلهای_باغ_سردار_پارت_92
جوان خوش تیپ دستش را به سمت داریوش دراز کرد: سلام آقای سردار. من هومن هستم، پسر تیمسار شاکری.
دهان داریوش از تعجب باز ماند. از جای خود بلند شد، دست هومن را که به طرفش دراز شده بود، گرفت و آن را با صمیمیت فشرد: بله... الان یادم آمد، شما دوست دوران دبیرستان کوروش هستید... مشتاق دیدار. چقدر تغییر کردید؟
هومن با شکسته نفسی جواب داد: امیدوارم این تعریف باشه. حالتون چطوره؟
داریوش صندلی به او تعارف کرد: متشکرم. بفرمایید بنشینید.
هومن مودبانه گفت: نه مزاحم صبحانه خوردنتان نمیشوم، فقط از روی ادب خواستم، سلامی عرض کنم.
داریوش صندلی کنار خود را عقب کشید تا او بتواند بنشیند: این چه حرفیه. خوشحال میشیم.
هومن قبل از نشستن نگاهی به شقایق که حالا سرش پایین بود و با فنجان چای خود بازی میکرد انداخت: راستش انگار شقایق خانم از دیدن من خوشحال نشدند.
شقایق که از این حرف معذب شده بود با شرمندگی گفت: نه اینطور نیست، خواهش میکنم، بنشینید.
romangram.com | @romangram_com