#گل‌های_باغ_سردار_پارت_91

داریوش کلید ریموت را زد و در ماشین قفل شد. بعد دست شقایق را گرفت و به سمت رستوران راهنمایی کرد. مرد مسنی که لباس فرم به تن داشت، در را برایشان گشود: خوش آمدید.

داریوش و شقایق سری به نشانه سلام و تشکر تکان دادند: تو از بیمارستان آمدی. نمی‌خواهی دستت را بشوری؟

شقایق به اطراف نگاهی انداخت: درسته، با این‌که با دستمال مرطوب تمیزشون کردم؛ اما دلم می‌خواد با آب هم بشورم. شما یک جای خوب پیدا کن و سفارش بده تا من بیام.

داریوش دستی به شانه او زد: زود بیا من گرسنه نیستم، این تویی که الان غش می‌کنی.

وقتی شقایق به سالن بازگشت، مکث کوتاهی کرد تا داریوش را پیدا کند که انتهای سالن کنار آخرین پنجره مرد جوانی را دید که به او خیره شده است. شقایق نگاهش را از مرد جوان برگرداند و به دنبال برادرش گشت و او را چند میز آن‌طرف‌تر کنار آکواریوم پیدا کرد و بی‌اعتنا به جوانی که چشم از او برنمی‌داشت. کنار برادرش نشست: جای دنجیه.

بعد نگاهی به خوراکی‌های روی میز انداخت: خوب شد گفتی، صبحانه معمولی.

داریوش جواب داد: خوبه، پس خوشت آمد. هر وقت خواستی بگو بیارمت.

طولی نکشید که خواهر و برادر اولین لقمه نان تست، خامه و مربا را مزه کردند. هنوز صبحانه به انتها نرسیده بود که هیکل مردی کنار میز توجه آن‌ها را جلب کرد. هر دو با کنجکاوی به جوانی که کنارشان ایستاده بود خیره شدند. جوانی بلند قامت، خوش هیکل، جذاب، با لباس‌هایی گران قیمت جلوی آن‌ها ایستاده بود. داریوش که هم کنجکاو بود و هم نگران شده بود. به مرد جوان خیره شد.


romangram.com | @romangram_com