#گلهای_باغ_سردار_پارت_107
کارگرها هم بلافاصله با دیدن همایون خان سلام کردند: سلام آقا.
آقای سردار که کارگران کارخانه را میشناخت. احوالپرسی گرمی با آنها کرد: سلام. خسته نباشید. لطفا مراقب باشید و به حرفهای کوکب خانم گوش بدید.
و رو به کوکب ادامه داد: نمیخواد همراهشون بری انبارو برگردی، به کریم بگو جای وسایل رو توی انبار بهشون نشون بده.
کوکب خانم همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت تا برای همایون خان صبحانه آماده کند. به کارگرها فرمان داد: شنیدید که آقا چی گفت. برید کمک خانم تا من هم بیام.
مردها که از رفتن کوکب خوشحال شده بودند به همراه شقایق به اتاق رفتند و همایون خان برای خوردن صبحانه وارد آشپزخانهی طبقه دوم که سه پله بالاتر از سطح سالن بود شد.
شقایق : خوب، شروع کنید.
کارگرها میز تحریر و میز توالت را سریع از اتاق خارج کردند. در این فاصله شقایق به تشک تخت نگاهی انداخت. حالا که ملحفهی روی آن برداشتهشدهبود. یک تشک نازکتر را روی تشک ضخیم دید. تشک نازک با کشهای پهن روی تشک ضخیم فیکس شده بود . شقایق کشهای پهن را از چهار طرف تشک بیرون کشید و تشک نازک را برداشت: اینو میذارم روی تشک جدید. شستن این راحتتره. بعد لبخندی زد و فکر کرد: احتمالا قبلا هم همینقدر وسواس بودم.
در این لحظه به تخت نگاه کرد تا ببیند که چطور باید آن را از هم باز کرده از اتاق خارج کنند که روی تشک درست در جایی که چند لحظه پیش تشک نازکتر قرار داشت، چیز عجیبی دید. یک دفتر به رنگ قرمز با قفلی طلایی در زیر تشک پنهان شده بود. حالا با برداشته شدن آن خود نمایی میکرد. به دوروبر خود نگاه کرد. هیچکس در اتاق نبود. پس به سرعت به تخت نزدیک شد و دفتر را برداشت و با کنجکاوی آن را زیرورو کرد. روی جلد قرمز آن با خط زیبایی به رنگ طلایی نوشته شده بود" خاطرات من"
romangram.com | @romangram_com