#گلهای_باغ_سردار_پارت_108
با خود زمزمه کرد: چرا من این دفتر را زیر تشک گذاشتم ؟ چی توی این نوشته شده که باید پنهانش میکردم؟
بیشتر تعجب کرد وقتی فهمید که دفتر قفل است و کلیدی روی آن نیست. حدس زد که کلید آن باید مثل خود دفتر در جایی پنهان باشد، بنابراین تصمیم گرفت تا زمانی که کلید دفترچه را نیافته و نفهمیده است که داخل آن چی نوشته شده در موردش با هیچکس صحبت نکند. پس دفتر را توی یکی از کیف دستیهایش گذاشت و کیف را به اتاق برادرش کوروش برد و داخل کمد پنهان کرد و در آن را قفل نمودو کلید را از روی در کمد برداشت و در جیب لباسی که به تن داشت گذاشت.
وقتی خیالش از دفتر مرموز راحت شد به اتاق بازگشت؛ اما دیگر حواسش به کارها نبود کوکب برگشته و کارگرها را مجبور کرد، اول پرده را باز کنند.
شقایق به کارگران گفت: لطفا این تشک را بیرون بگذارید.
یکی از کارگرها خواست خودی نشان دهد، به تشک حمله کرد، آن را بلند کرد و از اتاق خارج نمود و در گوشه ای از هال قرار داد.
شقایق به کارگر دیگر گفت: لطفا تخت را به انبار ببرید. بابا کریم به شما میگوید، که آن را کجا بگذارید.
کارگر بلافاصله جواب داد: میرم آچار بیارم تا پیچ و مهرههایش را باز کنم و از اتاق خارج شد.
نیم ساعت بعد اتاق برای چسباندن کاغذ دیواری آماده بود؛ اما شقایق دیگر آن اشتیاق قبل را نداشت. بنابراین کارها را به کوکب خانم سپرد و به بهانه خستگی به اتاق کوروش رفت در را قفل کرد تا کسی مزاحمش نشود. سپس کلید کمد برادر را از جیب لباسش بیرون آورد و در آن را باز کرد. لحظهای بعد دفتر مرموز در دستان یخ زده اش سنگینی میکرد. اینبار با دقت بیشتری قفل را بررسی کرد با خود فکر کرد: اگر قفل را بشکنم ممکن است، دفتر را خراب کنم. شاید توی دفتر هیچ چیز مهمی نوشته نشده، آن وقت برای اینکه عجله کردم، دفتر به این زیبایی را خراب میکنم. پس بهتره یا تا پیدا شدن کلید دفتر را پنهان کنم و یا یک کلید برایش بسازم.
romangram.com | @romangram_com