#گلهای_باغ_سردار_پارت_106
شقایق که غافلگیر شده بود قالیچه را کنار در اتاق گذاشت و با لبخندی شیرین از پدرش استقبال کرد: سلام بابا جون. بیدار شدید.
آقای سردار که مدتها بود این کلمه را از دهان شقایق نشنیده بود با نگرانی پرسید: تو حافظهات برگشته؟
شقایق به چشمان پدرش خیره شد نوعی دلواپسی در چشمان کنجکاو این مرد دنیا دیده به نظر میرسید: نه چطور مگه؟ چیزی شده؟
آقای سردار متوجه شد که شقایق ممکن است، به او شک کند. بنابراین سعی کرد، رفتاری عادی داشتهباشد: نه چیزی نشده، فقط، بعد از مدتها تو دوباره منو بابا جون صدا زدی نه پدر، منم خوشحال شدم، فکر کردم که تو حافظهات را به دست آوردی.
شقایق صادقانه گفت: نه ولی خیلی دلم میخواد، راهی برای برگرداندن حافظهام پیدا کنم.
آقای سردار که خیالش کاملا راحت شده بود. دختر کوچکش را در آغوش گرفت: نگران نباش عزیزم، همه چیز درست میشه.
شقایق به پدرش نگاه کرد و گفت: امیدوارم.
کوکب خانم به همراه کارگرها بازگشت و هن هن کنان به آقای سردار سلام کرد: سل... ام... آق... ا... الان... براتون... صبحانه میارم.
romangram.com | @romangram_com