#گلهای_باغ_سردار_پارت_103
فرهاد بدون مکث جواب داد: راستش صبح دختر عمو گفت نرگس خانم.
شقایق با خودش فکر کرد: اگر کس دیگه ای گفته بود تعجب میکردم.
بدون ملاحظه گفت: خوب، باشه.
فرهاد پیشنهاد داد: اگر مزاحم شدم، قطع کنم تا فردا صحبت کنیم.
شقایق که منتظر فرصت بود. بدون آنکه جواب او را بدهد. گوشی را گذاشت این دیگر کمال پرویی بود که فرهاد این وقت شب به اتاق او تلفن میکرد. او سعی میکرد، فاصله خود را با فرهاد حفظ کند تا زمانی که پدرش بتواند، موضوع بهم خوردن نامزدی را به برادرزادهاش بگوید. شقایق بدون آنکه از تواناییهای فرهاد آگاه باشد، از خشم او نسبت به افراد خانوادهاش میترسید و از خواهرش بیشتر دلخور بود که همیشه راهی برای نزدیک کردن فرهاد به او پیدا میکرد.
هنوز شقایق در افکار خود غوطه ور بود که تلفن اتاقش برای سومین بار در آن شب زنگ خورد. شقایق حدس میزد که فرهاد ممکن است، برای آزار خانوادهاش از او استفاده کند. پس تصمیم گرفت، خیلی جدی با این مزاحم برخورد کند. گوشی را برداشت و بدون آنکه به او اجازه صحبت دهد، گفت: میشه مزاحم نشی؟ من واقعا خستهام و میخوام، بخوابم.
صدای مردانه خوش آهنگی از آنطرف گوشی شنیده شد که قلب شقایق را برای چند ثانیه از کار انداخت: میبخشید، بد موقع مزاحم شدم. هر وقت دوست داشتی صحبت کنی، خودت تماس بگیر. شب بخیر.
زمان مثل کوهی سنگین بر جای خود ایستاد ترس و کنجکاوی در یک لحظه بر سر شقایق فرو ریخت. چه کسی آنقدر صمیمی میتوانست با او صحبت کند؟ چه کسی غیر از افراد خانوادهاش تلفن مخصوص اتاق او را داشت؟ این شخص هومن شاکری بود؟ اما صدای این ناآشنا با هومن شاکری خیلی فرق داشت. صدای او گرم و صمیمی بود، صدایی خاص. گوشی در دستان شقایق سنگینی میکرد؛ اما او نمیدانست، این سنگینی به خاطر دردی است که از کار امروز به خود تحمیل کرده و یا مربوط به صحبت کوتاه مرد ناشناس است.
romangram.com | @romangram_com