#گلهای_باغ_سردار_پارت_104
ساعت هشت صبح، صدای جیغ جیغ کوکب خانم او را از خواب بیدار کرد.
کوکب تند تند، روی دست خود میکوبید و پشت سرهم حرف میزد: آخه دختر جون چرا تنهایی اینکارها رو کردی؟ مگر من مرده بودم؟ خوب میگذاشتی، صبح بشه. با هم انجام میدادیم.
شقایق چشمهایش را به زحمت گشود و به دنبال ساعت گشت؛ اما به یاد آورد که خودش دیشب آن را هم با بقیه اثاث از اتاق بیرون برده و بدون اینکه جواب غرغرهای کوکب خانم را بدهد، پرسید: ساعت چنده؟
کوکب پرده را کنار زد و گفت: زوده مادر، تو نمیخواد بلند شی. من خودم بقیه کارها رو انجام میدم؛ اصلا برای اینکه سروصدا اذیتت نکنه، برو توی اتاق داداشت بخواب.
شقایق دیگر خواب از سرش پریده بود. کش و قوسی به بدن ظریفش داد و گفت: نه خیلی ممنون. میخوام خودم توی همه کارها حضور داشته باشم... داریوش کسی را برای کمک نفرستاده؟
کوکب روی تخت کنار شقایق نشست و شروع به مالیدن پاهای او کرد: چرا مادر آمدند، پاشو تا بگم بیان، بقیه اثاث را بیرون بگذارند.
شقایق برخواست و صورت گرد کوکب خانم را در دستان خود گرفت و با لبخند گفت: ناراحت نباش، چیزی نشده.
بعد با یک خیز از تخت پایین پرید و گفت : برو صداشون کن تا من صبحانه میخورم اینها را ببرند توی انبار.
romangram.com | @romangram_com