#گلبرگ_پارت_94

_اگه میدونستی چقدر برام عزیزی این حرف نمی زدی...حالا چرا فرشای حالو جمع کردی
_با کفش اومدم رو فرشام من اینجا نماز میخونم... به من...به من میگه...
_من نمی خوام بدونم ...نمی خوام با یاداوریش اذیت بشی...من عادت به سوال کردن ندارم گلبرگ...اگه چیزی برای گفتن باشه می دونم خودت بهم میگی...اما الان فقط استراحت کن...سوپتم دیگه سرد شده میرم داروهاتو بیارم
_سامان گجاست
_یاسمین می خواست ببینتت رفته دنبالش...
_من سامان دوست دارم خیلی مدیونشم... نمی خوام نگاشو ازم بدزده...شرمندگی نگاهش ناراحتم میکنه...
_درست میشه...بهش فکر نکن...
_امیر سام
_جانم
_برام پیانو میزنی...فردریک شوپن
به دسته کاناپه اش تکیه داد پتو را بر روی پاهایش مرتب کرد ...
_عالی بود....من عاشق این قطعه ام...
بر روی نیمکت چرمی چرخید پشتش را به پیانو تکیه داد دستانش را بر روی سینه جمع کرد نگاه مهربانی به چشمان خیس گلبرگ انداخت:ممنون ...این اشکا...
با کف دستانش اشک های جاری شده را مهار کرد:دست خودم نیست دلم گرفته...من همیشه سعی میکنم از کنار هر چیزی راحت بگذرم...اما نمی دونم چرا الان منتظر یه تلنگرم تا بشکنم...دوست ندارم بهش فکر کنم اما نمیشه....همه اتفاقات گذشته جلو چشمامه....می دونی وقتی بابا عاشق مامان شد اولین کسی که جلوش ایستاد ارسلان خان بود اما بابا روی حرف خودش موند گفت مامانو دوست داره هیچ جوره هم از دستش نمیده ارسلان خانم کم کم کنار اومد یعنی وقتی مامان شناخت کوتاه اومد...بعد از چند سال متوجه شدن بچه دار نمیشن خیلی هم دوا و درمون کردن اما نشد...مشکل از مامان بود وقتی به گوش ارسلان خان رسید دختر پسر عموش برای بابا لقمه گرفت ...بابا هم وقتی متوجه شد دست منو گرفت برد عمارت منو به عنوان دخترش معرفی کرد تو عالم بچگی هم متوجه نگاه خصمانه ارسلان خان شدم ایندفعه سفت و سخت جلوی بابا ایستاد که من معلوم نیست از چه رگ و ریشه ای هستم و از این دست حرفا که اون زمان چیزی ازش سر در نمی اوردم... اما بابا گفت مهرم به دلشون نشسته و منو دختر خودشون می دونن...
پوزخند تلخی زد مشغول بازی با انگشتانش شد:حتی یادم عید اولین سال ارسلان خان به همه نوهاش عیدی داد اما از کنار من گذشت...بابا خیلی ناراحت شد اولین بار با صدای بلند باهاش حرف زد دیگه بعد از اون سال،عید هیچ سالی عمارت ارسلان خان نرفتیم...ارسلان خان متنفر از این که کسی رو حرفش حرف بیاره جلو روش بایسته اما من همیشه عامل این اتفاق بودم به همین خاطر ازم کینه داره...
سرش را از پشت خم کرد لحظه ای چشمانش را بست :حرفایی که تو مراسم خواستگاری سامان شنیدم باعث شد تمام زخم های کهنه سر باز کنه چیزایی که خیلی سخت به دست فراموشی سپرده بودم ....عمه فرهنازم ازم دل خوشی نداره یعنی یه جورایی از بابا دل خوشی نداشت یک سال از بابا بزرگتر بود اما به جرم دختر بودن همیشه کنار گذاشته میشد و همه توجهات مختص بابا بود وقتی بابا با خواست خودش با مامان ازدواج کرد و اون مجبور شد به عقد پسر عموش در بیاد در صورتی که مهر کسی دیگه رو به دل داشت بیشتر از بابا متنفر شد...اخلاق ارسلان خان قربانی زیاد داشت ...
_خانواده مادریت...هیچ وقت حرفی ازشون نشنیدم
_مامان تک دختر بود وقتی کوچیک بود باباشو از دست داده بود و با مادرش تنها زندگی میکرد مادر جونم وقتی من 8 سالم بود فوت کرد ...مامان تمام خانواده نزدیکشو تو جنگ از دست داد اخه اصالتا جنوبی بود بعدها مهاجرت کردن تهران...ببخش خیلی حرف زدم...
_من از حرف زدن باهات لذت میبرم
_احساس میکنم باید بشینم به روز کامل به اتفاقات این چند وقت فکر کنم احساس میکنم همه چیز رو دور تند جلو رفت...
_وقتی رفتی کاشان کسی خبری ازت نداشت وقتی نگرانی سامان و اطرافیانتو دیدم، ترسیدم ...هیچ کس توقع همچین کاری ازت نداشت که به خاطر یه مشت حرف که مفت گرونن،بی خبر بری...همه تو رو قوی می دونستن به همین خاطر همیشه کنار گود بودن و تماشاچی...
_صحنه زندگی من بازیگرای زیادی رو به خودش ندیده...

romangram.com | @romangram_com