#گلبرگ_پارت_93
دستش را در هوا مشت کرد پشت دستش را به پیشانی اش چسباند چشمانش را بست:دیگه این کارو باهام نکن...فک نمی کنم اگه یه بار دیگه تو اون حال ببینمت طاقت بیارم...
قاشق سوپ را مقابل دهانش گرفت
_نمی خورم
_میخوری.... به خدا به زور میریزم تو حلقت...
_بوش حالمو بهم میزنه
_به خودت تلقین نکن...این کاسه سوپ تموم میشه...بعد هم باید قرصاتو بخوری
نگاهی به اخم های در همش انداخت بغضش را قورت داد:چرا اینقدر عصبانی هستی مگه من ازت خواستم ...
قاشق را با ضرب داخل کاسه رها کرد میان کلامش تند شد:دیوونم نکن گلبرگ...به خدا یه قطره اشک بریزی من می دونم تو ...
تسلیم حزن نگاه او خودش را جلو کشید نرمشی به لحنش داد:خانومم خودت شنیدی که دکتر چی گفت...داری خودت از بین میبری... فشارای عصبی یه طرف ضعف جسمیت طرف دیگه...
قاشق لبالب از سوپ رامقابل دهانش گرفت:بخور نفس من
دستش را به سمت او بلند کرد:خودم میخورم
نگاه خشکی به گلبرگ انداخت دستش را عقب کشید:لازم نکرده
وقتی گرمای مطبوع سوپ را در دهانش احساس کرد به گذشته ها نه چندان دور بازگشت ...زمانی که ناز کش داشت ...برای سرماخوردگی کوچک خانه نشین میشد وتن به نوازش های پدرو مادرش میداد با یاداوری محبت بی دریغ انها سد چشمانش بار دیگر شکست
_نه اینطوری نمیشه...نگام کن گلبرگ ...به خدا یه قطره دیگه اشک بریزی طوری ب*غ*لت میکنم که خلاصی نداشته باشی ...
تحت تاثیر محبت نگاه امیر سام قطره اشک دیگری از چشمانش سقوط کرد که بلافاصله بدنش را عقب کشید و پشتش را به دیوار فشرد...
_این قبول نبود از الان قول میدم گریه نکنم
_نه مثل اینکه روش خوبیه جواب میده...پس از این به بعد یه قرار میزاریم هروقت گریه کنی ب*غ*لت میکنم اگه هم غش و ضعف کنی ب*و*ست میکنم هر چند تا هم که دلم بخواد ...
گلبرگ سرخ شده از مرزهایی که امیر سام یک به یک میشکشت خودش را جمع کرد پتو را دور تا دورش کشید زیر چانه اش نگه داشت...
قاشق را داخل کاسه چرخاند نگاهش را به حرکت دایره وارش دوخت:رفتم اموزشگاه دیدم نیستی زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی نگران شدم با الهه تماس گرفتم ازت خبر نداشت...دلم گواه بد میداد اومدم اینجا صدات می اومد اما درو باز نمی کردی
_چیزی یادم نمیاد
_وقتی تو رو بی حال دیدم خون تو رگام یخ بست فکر نمی کنم تا به حال اینقدر ترسیده باشم اصلا حالت خوب نبود همش هذیون میگفتی اخرم که کاملا بی هوش شدی...همیشه سعی میکنم تو بدترین موقعیت ها هم به خودم مسلط باشم اما وقتی تو رو با اون حال دیدم به حدی هل شده بود که نمی دونستم باید په کار کنم
_از وقتی باهام اشنا شدی جز دردسر چیزی برات نداشتم...
romangram.com | @romangram_com