#گلبرگ_پارت_70
_ بله
_کجایی
_هیچ جا...
_چیزی شده؟؟؟ چرا اینقدر سرخ شدی... حالت خوبه ؟؟؟ برو توماشین هوا سرده ما خودمون سفره رو جمع میکنیم
_باشه
بلند شد مانتو اش را تکاند کمی با مچ پایش که درد خفیفی در ان پیچیده بود بازی کرد به سمت ماشین سامان راه افتاد...با خوانده شدن نامش از جانب اریان به قدم هایش سرعت بیشتری بخشید... بدون انکه به روی خودش بیاورد درِ ماشین را بازکرد به امید اینکه اریان بی خیال شود.... اما با قرار گرفتن دست مردانه ای کنار دستش بر روی در، نگاهش را تا بقه اش بالا اورد...
_ کجابی خانوم
_ببخشید متوجه نشدم
_تو ماشین من بشین
_ممنون راحتم
_من ناراحتم... الهه هم با خودت بیاره شاید پارسا هم به نون و نوایی رسید
دوست داشت مانند کودکان زبان نفهم زبانش را بیرون بیاورد و پاهایش را به زمین بکوبد و بگوید ...نمی خوام... نمیام .... اما همان طور که انگشتانش را میشکاند باشه ای به زبان اورد تا هر چه زودتر از او فاصله بگیرد ...
اما با ضربه ای که اریان بر روی دستش زد نگاهش را به سمت چشمانش کشاند...
_نکن این کارو...دختر خوب چه اصراری داری به خودت اسیب بزنی من نمی دونم...همیشه باید هواسم بهت باشه...
سرش را به سمت مخالف چرخاند مدهوش از حضور اریان و توجه خاص خودش بدون کلامی از او دور شد ومقابل الهه ایستاد...
_الهه تو ماشین امیر سام بشینیم...
_چی ...
_میگم تو ماشین...
_متوجه شدم چی میگم ...میگم چرا یهو جنی شدی ...
_هیچی...الهه...
_بله
_یه دقیق منو نگاه کن...حالا بعدا جمع میکنی دیگه...
romangram.com | @romangram_com