#گلبرگ_پارت_69

_سام چراغ میزنه...
سامان سرش را از شیشه بیرون فرستاد رو به امیر پارسا که متقابلا سرش را از شیشه بیرون داده بود با صدای بلندی گفت
_اقا چرا وایستادی
_بهت خوش گذشته ها...ساعت 10من هیچی نخوردم...همینجا بساط صبحونه رو راه بندازین...
_خدایی عجب هوایی خفه شدیم تو تهران به خدا...
گلبرگ از زمانی که،از ماشین پیاده شده بود برای کنترل نگاه سر به هوایش از صحبت کردن با اریان خودداری کرده بود...اما اینبار نگاه بازیگوشش را به سمت او نشانه گرفت که ساکت با لیوان چایی اش بازی میکرد و چیز زیادی هم نخورده بود... ظرف نُقل را برداشت به ارامی از جای خود بلند شد بی انکه جلب نظر کند کنار او جا گرفت
_بفرمایید
_ممنون تلخ میخورم...
گلبرگ کمی مِن مِن کرد در اخر با صدای ریزی گفت
_چیزی شده؟؟ناراحتین؟؟؟
_مهمه؟؟؟
متعجب از سوال عجیب اریان "البته"محکمی به زبان اورد که رنگی از تبسم به چهره او بخشید
_سردته...دماغت قرمز شده
_نه خوبم ...نگفتین چرا ناراحتین
_دیگه نیستم
_متوجه نمیشم...
_من عادت به کم محلی ندارم اونم از جانب ادم هایی که برام عزیزن...خیلی عزیز...اگه چیزی ناراحتت میکنه م*س*تقیم به خودم بگو حتما جوابی براش دارم...
_من که حرفی...
_حرفی نزدی اما نگاتو ازم دریغ میکنی...چیزی که میپرستم...
با حجوم خون به گونه هایش سرش را به سینه اش اشنا کرد جمله اخر اریان بارها بارها در سرش اِکو وار تکرار شد انقدر او را غرق خود کرده بود که متوجه بلند شدن اریان و فاصله گرفتن او نشده بود
هر چه بالا پایین کرد نتوانست جملات اریان را به یک دوستی ساده نسبت دهد.... با یاد اوری فرشته منی که دوبار در عالم رویا به گوشش رسیده بود وبه توهمات عالم بی خبری نسبت داده بود دستانش را بر روی گونه های گرمش گذاشت...لبخندی به دور از دیدِ عقل به پا خواسته اش که دنبال جای خلوتی میگشت تا حسابی او را مواخذه کند،زد...
چند بار با ابراز علاقه بی پرده مردان مواجه شده بود برای کدام یک از انها اینگونه سرخ و سفید شده بود کدام یک مانند اریان عزیز کرده اش بودند...عزیز کرده...شرمزده از کلماتی رسوخ کرده به واژگان ذهنش،سرش را به طرفین تکان داد....اریان عزیز کرده نبود فقط یک دوست عزیز بود...هَمینو بس.... با صدای الهه که به نام، او را میخواند نگاه گیجش را به او داد

romangram.com | @romangram_com