#گلبرگ_پارت_71

_بفرمااااا
_هیچی...
_گلبرگ تو حالت خوبه؟؟؟
_نمی دونم...
تمام مدت سکوت کرده بود وبه بیرون چشم دوخته بود حتی یک اینچ زاویه سرش را تغییر نمی داد در هیچ بحثی شرکت نمی کرد تمام مدت در جدال میان عقل و دلش مانده بود...چیزی در وجودش تغییر کرده بود که سلول سلولش ان را میخواند اما گلبرگ با هزار دلیل با منطق و بی منطق سعی در تکذیب ان داشت...دستش را به زیر مقنعه اش فرستاد حلقه پدر مادرش را دستانش فشرد کاش مادرش بود حتما هم صحبت خوبی بود و او را راهنمایی میکرد ...تمام هورمون های زنانه اش یکباره بیدار شده بودند ... چیزی که بیشتر از همه اذیتش میکرد این بود که تا به حال اریان م*س*تقیم حرفی را به زبان نیاورده بود واو خواسته های قلبی اش را به احساسات دخترانه سرکشش نسبت میداد...
روز های خوبی بود از ان روزها که در در عین خوب بودن اتش حسرت های زیادی را در دل گلبرگ روشن کرده بود و همه وجودش را به اتش کشیده بود...
غلتی زد نگاهی به چهره غرق خواب یاسمین انداخت سامان عاشق او بود و این در تمام حرکات و رفتارش به خوبی پیدا بود جوجه های کباب هایی که با دستان خودش در دهان او میگذاشت ب*و*سه ارامی که درخلوتی ساحل بر شقیقه ای او کاشته بود قربون صدقه هایی که نثار او میکرد وبا هر بارسرخ سفید شدنش قهقه ای سر میداد پوفی کشید طاق باز خوابید دستانش را زیر سرش گره زد سرش را به سمت الهه چرخاند لبخندی زد از کودکی همینگونه میخوابید نیمی از صورتش در بالش فرو رفته بود دهانش نیمه باز بود انگار در دل او هم خبر هایی بود الهه بانو هایی که امیر پارسا به شوخی به زبان می اورد کار خودش را کرده بود انقدر که الهه بیخیال مقابل نگاه متعجب گلبرگ وسواس گونه به خودش رسیده بود اخر هم صدای او را بلند کرده بود از بس از او پرسیده بود "خوب شدم"
و اما اریان ...خوب بود ...بودنش خوب بود ... نگاه های مهربانش که همیشه در پی گلبرگ بود خوب بود ...توجهات گاه وبی گاهش خوب بود...لحن مهربانی که فقط مختص گلبرگ بود خوب بود...
تکانی به خودش داد به ارامی بلند شد شال پشمی الهه را بر سرش انداخت سویشرتش را تن کرد پالتواش را بر روی سویشرتش پوشید با قدم های ارام از ویلا خارج شد راه ساحل را در پیش گرفت برروی ماسه های سرد ساحل نشست زانو هایش را در سینه جمع کرد چانه اش را بر روی انها نهاد نگاه خیسش را به موج های ترسناک دریا دوخت نفس سنگینش را با اهی از سینش بیرون داد باد روزه کشان میوزید وسوز سرمایش باعث گِز گِز گونه هایش شده بود بیشتر در خودش جمع شد سرش را برروی زانوهاش گذاشت چشمانش را بست چهره مهربان مادرش پشت پلک های بسته اش جان گرفت با احساس سنگینی بر روی شانه هایش سرش را با تاخیر بلند کرد نگاهش را به اریان داد که با فاصله اندکی کنار اونشسته بود ...
_چرا اینجا نشستی
سرش را بی هدف بالا انداخت دوباره به دریا چشم دوخت
_گلبرگ اومدیم شمال تا حال تو خوب باشه اومدیم تا توبخندی... نگام کن...نگام کن گلبرگ چی کار کنم که چشمات بخنده...
سرش را به سمت اسمان بلند کرد انگشت اشاره اش را بر روی سینه اش گذاشت قلبش را نشانه گرفت
_اینجام میسوزه ...دلم برای پدر و مادرم تنگ شده
اریان کلافه در جای خود جا به جا شد دستش را تا گونه گلبرگ جلو اورد با یاد اوری سخت گیری گلبرگ برای لمس هایش دستش را عقب کشید گوشه ای پتویی را که بر روی دوشش انداخته بود مشت کرد نرم بر گونه او کشید و زمزمه کرد
_گریه نکن
_دلم گرفته
_برام ازشون میگی
_پدرم همیشه لبخند میزد ...پراز شیطنتت بود گذر زمانم هیچ تاثیر روش نمی ذاشت مادرم بهش میگفت پیر شدی باز از این کارات دست بر نمی داری بابا میخندید میگفت دل باید جوون باشه خانوم ...اما مامان اروم بود...مهربون واروم...بابام عاشقش بود همیشه با هم بودن حتی..حتی موقع مرگم از هم جدا نشدن اما منو تنها گذاشتن...
_تو شبیه کدومشونی
_هیچ کدوم...مامان خیلی زیبا بود بابا همیشه تحسینش میکرد...
_مثل تو زیبا و قابل تحسین...بریم داخل ویلا...میترسم سرما بخوری...

romangram.com | @romangram_com