#گلبرگ_پارت_67
_ببینم...
تخته شاسی اش به دست او داد سامان نگاه متفکرانه اش را به روی پرتره یاسمین چرخاند
_خیلی عالی شده تو همین یک ساعت کشیدی ؟؟؟
_اره...
_افرین از اصلشَم بهتر شده...
صدای اعتراض یاسمین در خنده مردانه سامان گم شده که به صورت نمایشی تخته شاسی را به دست گلبرگ داد و پا به فرار گذاشته بود
نگاهش را به اریان داد که به او نزدیک میشد کمی خودش را جمع و جور کرد دسته شال ازادش را بر روی شانه اش انداخت با سر نگشتانش موهایش را به زیر شال پسته ای رنگش فرستاد منتظر عکس العمل او شد...اریان لبخند بی نظیری به روی او پاشید
_کاملا حرفه ای ...تو این زمان کم واقعا خوب شده...
گلبرگ لبخند نمکی زد نمی توانست برقی که در چشمانش میدرخشید را پنهان کند بارها از او تعریف شده بود اما هیچ کدام مانند این جملات ساده وجودش را به لرزه وادار نمی کرد...با یاداوری نگاه نگران اریان در لحظه ورودش سرش را به زیر انداخت فقط برای یک دوستی ساده بود که از فرودگاه یک سره به خانه او امده بود وکلی هم غر زده بود که چرا هیچ وقت مراقب خودش نیست چند درشت هم بار سامان کرده بود که چرا او را تنها میگذارد وبیشتر باید حواسش باشد و در اخر لبخند معنی داری که از لبان سامان جدا نمیشد...همان طور که سرش به زیر بود متوجه دستان اریان شد که دستمالی را از جیب شلوارش خارج کرد و خیلی نرم بر روی پیشانی گلبرگ کشید...
_پیشونیتو سیاه کردی دختر خوب...
با صدای امیر پارسا که همه را برای شام دعوت میکرد به سرعت از جایش بلند شد و ازاو فاصله گرفت ...لرزش محسوس بدنش راه رفتن را برایش سخت تر کرده بود کمی شالش را شل کرد احساس میکرد از صورتش بخار بلند میشود تمام تمرکزش را به کار گرفته بود تا به ارامش نسبی برسد نمی خواست کسی متوجه دگرگونی اش شود باید جوابی برای این حال عجیبش پیدا میکرد ...
شام خوشمزه ای که به دست سامان و امیر پارسا درست شده بود را کنار شیطنت های یاسمین واخم و تَخم های سامان خوردند..گلبرگ واقعا برای او خوشحال بود یاسمین جدا از متانت و وقاری که در همه حرکات و رفتارش مشهود بود شیطنت هایی هم به همراه داشت که سامان را بیش از پیش مجذوب خود میکرد چیزی که با شناختی که گلبرگ از سامان داشت برایش کاملا عیان بود ومی دانست سامان تا چه اندازه ای خراب این دخترزیبا است...
به پیشنهاد سامان قرار براین شد اخر هفته بعد از باز کردن گچ پای گلبرگ به شمال بروند و پنج شنبه و جمعه را در انجا بگذرانند گلبرگ به خوبی میدانست پیشنهاد سامان برای خوب کردن حال او است
با احساس فرو رفتگی مبل سرش را به سمت امیر پارسا چرخاند که کنار او جا گرفت ....
_میتونم باهات صحبت کنم...
_البته...
_میشه الهه خانم هم با ما بیان...
گلبرگ یک تای ابرویش را بالا داد
_و اون وقت چرا؟؟؟
پارسا لبخندی به شیطنت خفته در نگاه گلبرگ زد
_میخوام باهاش بیشتر اشنا شم به نظرم این دو روز فرصت خوبیه...من جوون 20ساله نیستم گلبرگ، که با یه نگاه یا دو تا دیدار عاشق بشم اما تو همین چند بر خورد حس خوبی بهش دارم احساس میکنم خیلی وقته میشناسمش...
_الهه یه دختر معمولی نیست سختی های زیادی رو پشت سر گذاشته چیزایی که شاید با شنیدنش نظرت دربارش تغییر کنه من نمی خوام الهه وارد یه رابطه احساسی بشه ...البته چیزی که من ازش حرف میزنم ربطی به شخصیت الهه نداره بلکه مربوط به گذشته و خانوادشه...
romangram.com | @romangram_com