#گلبرگ_پارت_66
_گلبرگ هر تصمیمی برای ایندت گرفتی دوست دارم من اولین نفری باشم که در جریان قرار میگیره
موهای خیسش را داخل حوله پیچید لباس گرمی به تن کرد...خسته از افکار بی انتهایی که در سرش می پروراند گوشه تختش نشست گوشی اش را از داخل کیفش بیرون اورد هنوز بر روی کنسول کنار تختش قرار نداده بود که صدایش بلند شد
_بله
_سلام
_سلام
_بهتر شدی
_بله ...خدا شکر بهترم...شما از کجا خبر دارین
_با سامان حرف زدم گفت حالت خوب نبوده اوردت بیمارستان...باید کلبه میموندی همون شبم رو به راه نبودی ...منم اصفهانم ولی حتما تا امشب بهت سر میزنم
_زحمت نکشین ... خوبم...سامانم هست...
_بدجوری ترسونده بودیش صداش میلرزید.
_من جز دردسر چیزی برای سامان ندارم
_براش عزیزی دختر ...برای هممون عزیزی این فکرای بیخودم نکن...دیگه مزاحمت نمیشم استراحت کن...
دستش را بر روی قلبش گذاشت چشمانش را بست تند شدن ضربان قلبش را احساس میکرد با سر انگشتانش سینه اش را نوازش میکرد...محبت اریان دامن گیر شده بود در همه بود و نبودهای زندگی اش قدم میگذاشت معادلات زندگی گلبرگ را به هم ریخته بود ...
دستی به پشت گردنش کشید صدای مردها از اشپز خانه به گوشش میرسید اخمی نثار یاسمین کرد...
_یِکَم تکون نخور...
_خب بذار ببینم دیگه ...
_نه هنوز تموم نشده...
_بدجنس..
_ناراحتی ادامه ندم...
_نه نه غلط کردم...
مداد کنته اش را به پشت گوشش فرستاد با انگشت اشاره اش مقداری از خطوط بر جسته گونه ای یاسمین را محو کرد گردنش را عقب کشید چند بار نگاهش را از مقوا پیش رویش به سه رخ یاسمین داد...هیچ چیز مانند طراحی حالش را خوب نمی کرد ان هم وقتی که در پایان کار با شاهکاری مواجه میشد به نظر خودش فوق العاده شده بود...سنگینی سایه سامان را احساس میکرد سرش را به سمت او چرخاند
_خوب شده ؟؟؟
romangram.com | @romangram_com