#گلبرگ_پارت_109

نگاهش را از الهه گرفت سرش را به سمت مخالف چرخاند ...ب*و*سه امیر سام خصوصی تر ان بود که بخواهد با الهه در میان بگذارد ... خودخواهانه برای خودش و خلوتش می دانست مختص بی خوابی های شبانه اش البته اگر هم می خواست هم خجالتی تر از ان بود حرفی بزند... ...
_از خودتون پذیرایی کنین
سر بلند کردند طرحی از لبخند به لبانشان دادند:ممنون
_ببخشین دخترای من سرم شلوغ بود...
_خواهش میکنم شما راحت باشید..
با احساس حضوری نگاه بر گردانند...
_پسرم حواست به دخترای من باشه ...
_هست مادر جان...
نگاهی به دختر مو بور ب*غ*ل امیر سام انداخت که بر روی صورتش خم شده بود...
_شما میخواین با عمو عروسی شین
با بلند شدن صدای خنده الهه و مادر امیرسام سرش را به سینه اش اشنا کرد و گوشه لبش را به دندان گرفت...
مریم را در ب*غ*لش جا به جا کرد لب به توبیخ باز کرد :مریم خانوم...
_حرف بدی زدم عمو ...خب شما گفتی میخوای با اون خانوم خوشکله عروسی شی...
مریم را بر روی زمین گذاشت ضربه ای به پشتش زد:بدو برو پیش بابات که ابرو برای من نذاشتی
_چی کار دخترم داری ...بده حرف دلتو میزنه...
_مامان جان شما هم...
اخم خوردنی اش را به رخ امیر سام کشید چند قدم دور شده اش را باز گشت گوشه دامن گلبرگ را در دست کوچک و تپلش مشت کرد او را به سمت پایین کشید ب*و*سه پر سرو صدایی بر گونه اش کاشت:عمو گفت به جای خودش ب*و*ست کن...
کلافه از صدای ریز خنده الهه لگد نامحسوسی به پایش زد پشت چشم زیر پوستی هم نثارش کرد ...کمر راست کرد کف دستش را به عرق پیشانی اش کشید ...بدون شک اولین بار بود که اینگونه خجالت میکشید ...سر خوردن دانه های عرق را بر روی بدنش احساس میکرد ...خفگی امانش را بریده بود میل عجیبی به باز کردن همه در و پنجره ها داشت...
با احساس سر انگشتان مادر امیر سام زیر چانه اش سرش را بالا اورد...
_چه خجالتی هم کشیده ...سرتو بالا بگیر دخترم...بذار برای داشتنت تلاش کنه خودشو به اب و اتیش بزنه تو بشین تماشا کن و لذت ببر...بذار لحظه لحظه شو با خواستن تو بگذرونه...هر چی سخت تر به دستت بیاره قدرتو بیشتر می دونه...
_گلبرگ جان...بفرما
_نگاهی به ظرف غذای میان دستان امیر سام انداخت:ممنون ...الهه رفته برای منم غذا بیاره

romangram.com | @romangram_com