#گلبرگ_پارت_110
_الهه خانوم شما مشغول صحبت کردن با امیر پارسا بود فک کنم دیگه باید بی خیال غذا شی
_اما این همه...
_همش مال شما نیست بنده در رکابتونم..
_این چه حرفیه
_بریم حیاط اینجا شلوغه...
بر روی تاب بزرگ سفید رنگی نشستند ظرف غذا را بین خودشان قرار دادند...
کتش را بر روی شانه ها گلبرگ انداخت:اوردمت تو سرما
_نه خوبه...
لقمه کوچکی گرفت مقابل لبان بسته اش نگه داشت:بفرمایید خانوم خانوما...
دست بلند کرد تا لقمه را از دست امیر سام بگیرد...دست خودش نبود خجالت می کشید امشب به اندازه تمام عمرش سرخ و سفید شده بود ...
دستش را عقب کشید:بخور خانومم ...از دست من بخور...امشب بهترین شب زندگیمه...خود خواهانه ارزو کردم تو رو برای خودم داشته باشم...گلبرگ من دوست دارم...اما می ترسم ..می ترسم روزی برسه که نداشته باشمت...همش نگرانم اتفاقی برات بیافته...ازت میخوام جدتی تر فکر کنی به من به خودت...
_من به زمان احتیاج دارم تا فکر کنم..
_تو فکراتو کردی حضورت این موقع شب کنار من، نشون میده فکراتو کردی فقط تو هم می ترسی...می ترسی انتخابت اشتباه باشه میترسی نتونی خودتو با این تغییر اداپته کنی...اجازه بده کنار هم باشیم ...با هم قدم برداریم اینطوری اینقدر سخت به نظر نمی رسه مطمئن باش از اعتمادت سو استفاده نمی کنم...
پتو را دور خودش پیچید زیر چانه اش مشت کرد گوشه تراس کز کرده بود و سرش را به اخری میله تراس تکیه داده بود...امشب از ان شبها بود که اگر ساعت ها هم فکر میکرد لحظه ای خسته نمیشد...با جان گرفتنه هر باره نگاه امیر سام مقابل چشمانش وجملات ریزی که با بعد از دیدن پرتره اش زیر گوشش نجوا کرده بود ته دلش غنج می رفت...همیشه خدا را برای استعداد ذاتی اش شکر میکرد اما امشب وَرای تصوراتش بود تحسین نگاه همگان و ابراز خشنودی امیر سام ...لبخندی که بی منت بر صورتش پاشیده بود و همه و همه داغش کرده بود... ظرف غذای مشترکشان لقمه ای که به دور از هر نگاهی در دهانش گذاشته بود...پیشنهاد ازدواج غیر م*س*تقیمش...احساس میکرد دنیا در مرکزیت او میچرخد و امشب به اندازه همه دنیا خواسته شده است...
_سلام
_سلام
متعجب از لحن خشک و جدی امیر سام :خسته نباشی...کجایی
_ممنون....دانشگاه...گوشی چند لحظه
مکالمه شان را به خوبی نمیشنید بعضی از کلمات نا مفهوم به گوشش میرسید اما تشخیص صداش کشدار دختر جوانی با چاشنی عشوه کلمات را به رخ میکشید کار سختی نبود...خودش را بر روی اپن بالا کشید و بر روی لبه ان نشست از استرس زیاد انگشت اشاره اش را به دندان گرفت با شنیدن صدای خشک و بی انعطاف امیر سام که کلمات را با سختی خاصی بیان میکرد نفس حبس شده اش را رها کرد ...از بس این پسر را به دور از هر حاشیه ای دیده بود به ذهنش هم خطور نکرده بود اقای دکتر خوش پوش و جذابش می تواند چقدر خاطر خواه داشته باشد...و چه نگاهایی را به دنبال خودش بکشد...
_ببخش...جانم کارم داشتی...
_نه فقط الهه گفت بهت بگم غروب کلبه باشی حامی های کلبه جلسه دارن قراره در مورد سفر هم حرف بزنیم
_باشه ممنون...
romangram.com | @romangram_com