#گلبرگ_پارت_108
_بمون میرم از داخل یه چیز بیارم...
جسارت قلبش محرک دستانش شد گوشه کت امیر سام را که قدمی از او فاصله گرفته بود مشت کرد:همین کت کافیه...
_اما این گرمت نمی کنه...
_گرم میشم...
کت ابی سرمه اش را که دل و دین گلبرگ را به تاراج برده بود از تن خارج کرد بر روی شانه های ضریف او انداخت دو لبه اش را در دست مشت کرد صورت به صورتش نزدیک کرد چرخی در چشمانش زد:تا کجا میخوای پیش بری چقدر دیگه باید دیوونت بشم تا راضی بشی...
چشمانش را بست ...تیله های لرزانش را به بازی گرفت....اخرین نفس را پر کرد... داغی بر پیشانی اش نهاد ...
نگاهش بازیگوشش را از امیر سام که گوشه ای ایستاده بود دختر 4-5ساله ای را در ب*غ*ل گرفته بود و با مرد جوانی صحبت میکرد گرفت... نا خوداگاه سر انگشتانش را بر روی پیشانی اش کشید...هنوز هم تری ان را به خوبی احساس میکرد حس عجیب و نا شناخته ای در قلب و ذهنش پیچ و تاپ میخورد...سبک بودو بی وزن ...
_گلبرگ
دستش را از روی پیشانی اش کشید در زیر میز مشت کرد:جانم
_دختر تو چرا میری تو کما ...میدونی چند بار صدات کردم
_حواسم نبود
_تو رو خدا ببین برای دختر مردم هوش و حواس نمی ذارن که...
_الهه...
_خب راست میگم دیگه همش حواست نیست ...راستی بگو ببینم کجا غیبتون زد
_سامان کجاست
_نمی دونم یکی از دوستای قدیمی شو دید..حرف عوض نکن ...کجا بودی
_ما ...هیچ جا...یعنی ..خب...
_گلبرگ!!!چرا اینقدر هول کردی...وایستا ببینم گرفت ازت
چشمان را گرد کرد:چی رو؟؟؟
_ماچ ارتیستی رو
بر روی صندلی جا به جا شد اخمی تحویل الهه داد:غلط کردی...تو دو ساعته داری براش قر میری ما رفتیم تو حیاط قدم زدیم...
پشت چشمی نازک کرد:اره توکه راست میگی...
romangram.com | @romangram_com