#قطب_احساس_پارت_138

لبخندی زد و گفت:
- آره بیدار شدم.
- اگه هنوز خوابت میاد بخواب.
- پایین مهمون هست؟
اخم ریزی کرد و گفت:
- به اونها کاری نداشته باش، پایین نمیریم.
- اِ، زشته که به خاطر ما اومدن.
نشست و با لحنی جدی گفت:
- هیچ کس حق نداره به خاطر تو بیاد، حالا هم پاشو لباسهات رو عوض کن.
گلبرگ نشست، واقعا از لحن جدیاش حساب میبرد.
نگاهش به نایلون گوشه دیوار افتاد، به آن سمت رفت، نایلون را برداشت و گفت:
- سایزم رو از کجا میدونستی؟
بنیامین به تاج تخت تکیه داد، دستهایش را به بغل زد و گفت:
- میدونستم دیگه.
- خوب برو بیرون تا لباسهام رو عوض کنم.
- نچ راحتم.
- یعنی چی؟ میخوام لباس عوض کنم!نگاه دانلود رمان قطب احساس |

- خوب عوض کن.
حرصی نگاهش کرد، کلافه به سمت حمامی که در اتاق بود رفت و لباسها را از نایلون درآورد.

romangram.com | @romangram_com