#قطب_احساس_پارت_137

بنیامین به اتاق اشاره کرد و گفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |

- برو تو اتاق تا من برم برات لباس بخرم.
گلبرگ باشهای گفت و وارد اتاق شد.
بنیامین کنار در ایستاد و با لحن تهدید آمیزی گفت:
- گلبرگ نیام ببینم از اتاق اومدی بیرون ها! حتی اگه زکیه خانم صدات کرد داخل بمون.
متعجب نگاهش کرد و گفت:
- چرا؟
عصبی جواب داد: چون احتمالا بعضی از مهمونها نمیرن و اینجا میمونن، نمیخوام کسی تو رو با این لباسها ببینه.
- باشه.
در را بست و رفت.
روی تخت دونفره دراز کشید، احساس خستگی میکرد، میخواست به تلافی دیشب کمی استراحت کند
چشمهایش را بست و به خواب رفت.
با حس نوازشی روی سرش چشم باز کرد.
بنیامین کنارش دراز کشیده بود، یک دستش را عمود زیر سرش گذاشته بود و با دست دیگرش موهای گلبرگ را که
دورش ریخته بود نوازش میکرد.
بنیامین با دیدن چشمهای بازش لبخندی زد و گفت:
- بیدار شدی عزیزم؟
چه حس امنیتی به وجود گلبرگ تزریق شد با دیدنش.نگاه دانلود رمان قطب احساس |


romangram.com | @romangram_com