#قطب_احساس_پارت_136
- اگه بخواد...
ترلان در حرفش پرید:
- من مطمئنم بنیامین همچین کاری نمیکنه، از اون گذشته اون شوهرته، تو زیادی ترسیدی.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
سری تکان داد، حق با ترلان بود.
آنها به هم محرم بودند، انگار واقعا ترسیده بود.
با صدای خداحافظی مادر و ترلان به خودش آمد، زکیه خانم با لبخند سمت گلبرگ چرخید و گفت:
- برو بالا عزیزم، لباسهات رو عوض کن.
آرام گفت:
- من لباس همراهم نیست.
- از لباسهای من تنت کن.
بنیامین با لحن جدیاش مکالمه آنها را قطع کرد:
- لازم نکرده، میرم براش لباس میگیرم.
زکیه خانم پشت چشمی نازک کرد و به طبقه پایین رفت.
گلبرگ رو به بنیامین گفت:
- چرا این طوری گفتی؟ دلخور شد.
بنیامین با همان اخم غلیظ روی پیشانی جواب داد:
- اهمیتی نداره، برو بالا تا کسی نیومده.
با هم از پلهها بالا رفتند و وارد خانه شدند.
چادر را کناری انداخت، با این لباس کمی جلوی بنیامین معذب بود.
romangram.com | @romangram_com