#قطب_احساس_پارت_135
گلبرگ نفسش را با حرص بیرون داد و کبابش را به زور خورد.
بنیامین به صندلی تکیه داد و گفت:
- سیر شدی؟
گلبرگ چپ چپ نگاهش کرد که بلند خندید؛ اما قبل از اینکه حرفی بزند تقهای به در خورد و ترلان وارد شد و با لبخندی
به پهنای صورتش گفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- وای ببخشید خلوتتون رو بهم میریزم، مهمونها دارن میرن بیاین خداحافظی کنین.
با شنیدن این خبر لبخند بنیامین عمیقتر شد و به اتفاق گلبرگ برای بدرقه مهمانها رفتند.
تقریبا همه رفته بودند، مادر گلبرگ به سمتشان آمد و گفت:
- خیلی خب، دیگه ما هم میریم.
زن عمو دست گلبرگ را گرفت و گفت:
- عروس خوشگلمون امشب اینجا میمونه.
قلب گلبرگ به تپش افتاد، با نگرانی به مادرش نگاه کرد که مادر لبخندی زد و گفت:
- باشه بمونه.
چشمهایش را بست، نکند بنیامین هم مانند سعید بخواهد به او...
نه،نه، این امکان نداشت، بنیامین مانند سعید نبود.
ترلان که نگرانیاش را درک کرده بود دستش را از روی چادر گرفت، به گوشهای برد و گفت:
- چته گلبرگ؟
با ضعف گفت: هیچی
- آروم باش دختر، چیزی نشده که، بنیامین شوهرته.
romangram.com | @romangram_com