#قطب_احساس_پارت_120
مادر به اتاق آمد و گفت:
- پاشو بیا صبحانه بخور گلبرگ
لبههای حوله را به هم نزدیکتر کرد و همان طور که از آینه نگاهش میکرد گفت:
- نه مامان گشنهام نیست.
- نمیشه که چیزی نخوری.
- باور کنین گرسنه نیستم.
- خیلی خب، پاشو حاضرشو بنیامین تا ۱میاد.
- بنیامین که گفت ده!
- ده باید تو محضر باشین.
مادر خواست برود که گلبرگ صدایش کرد:
- مامان
چرخید سمتش: بله؟
- برای جشن لباس چی بپوشم؟
به کمد اشاره کرد و گفت:
- لباس مجلسی که زیاد داری، یکیش رو بپوش دیگه.
از اتاق بیرون رفت.
گلبرگ بلند شد و لباسهایی را که بنیامین برایش گرفته بود پوشید.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
ست سفید طلایی خیلی به او میآمد، به سمت کمد رفت، نگاهی به لباسهایش انداخت، در آخر یکی را انتخاب کرد و
روی تخت گذاشت.
romangram.com | @romangram_com