#قطب_احساس_پارت_121

کفشهایش را برداشت و همراه لباس در ساکی گذاشت تا بعد از محضر بپوشد.
هنوز هم کمی استرس داشت.
نگاهش به دستبند افتاد و لبخندی روی لبهایش نقش بست.
صدای زنگ آیفون و بعد هم مادر که گلبرگ را مخاطب قرار میداد بلند شد.
کیف طلایی رنگش را برداشت، به عادت همیشه تمام موهایش را درون شال کرد و نگاهی دیگر به خودش در آینه
انداخت.
عالی بود، بیرون رفت.
مادر ساک را از دستش گرفت.
با خروجش از خانه بنیامین را دید که به ماشینش تکیه زده بود.
کت و شلوار سفید و پیراهن طلایی خیلی کم رنگ.
چقدر جذاب بود این مرد و جذابتر از همه، لباسهایش بود که با گلبرگ ست کرده بود.
عمو و زن عمو به سمتش آمدند؛ اما بنیامین از همان فاصله نگاهش میکرد.
زن عمویش با دیدنش لبخندی زد و گفت:
- وای مثل فرشتهها شدی، امیدوارم بنیامین بتونه خوشبختت کنه.
گلبرگ تیکهی کلامش را گرفت، از اول هم معلوم بود با بنیامین مشکل دارد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |

مادرش همراه زکیه خانم و عموی بنیامین که حالا باید عمو ایرج صدایش میکرد به سمت ماشین رفتند، سوار شدند و
حرکت کردند.
کیفش را در مشت فشرد و چشم به زمین دوخت.
صدای قدمهای بنیامین را میشنید.

romangram.com | @romangram_com