#قطب_احساس_پارت_119
به کفشهای پاشنه ۹۰سانتی سفید نگاه کرد، گل طلایی رویش خودنمایی میکرد، در یک کلمه توصیفش محشر بود.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
لباسها را از تنش درآورد تا فردا بپوشد.
سر آویز انداخت و باکس را برداشت تا زیر تخت بگذارد که شیئی از درونش افتاد.
به دستبند طلا نگاهی انداخت، در دست گرفت و پشتش را خواند.
حک شده بودG.B
چند بار اسم را خواند که متوجه شد اول اسمهایشان است، لبخندی زد و دستبند را دور مچش بست.
قلبش لبریز بود از شادی، تمام حسهای منفی را کنار زده بود.
روی تخت دراز کشید و آن ساعت از شب به خواب رفت.
چشم باز کرد، نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، ۷:۷بود.
تپش قلبش از هیجان بالا رفت، از اتاق خارج شد.
مادر در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود.
به حمام رفت، نیم ساعتی زیر دوش بود تا بالاخره دل کند و بیرون آمد.
وارد اتاق شد و با حولهی تن پوش روی صندلی جلوی دراور نشست و در آینه به خودش زل زد.
دیشب مادر با زکیه خانم قرار گذاشته بودند تا بعد از محضر به خانه عموی بنیامین بروند و جشن کوچکی برگزار کنند.
سشوار را روشن کرد و موهای قهوهای رنگش را خشک کرد، مواج بودنش کارش را راحت میکرد.
با گیره بالای سر جمع کرد، لوازمهای آرایشی را که روی دراور بود یکی یکی از نظر گذراند.
ریمل را برداشت و چند باری روی مژههایش کشید تا چشمهایش را درشتتر نشان دهد.
خط چشمی پشت چشمش کشید، رژ صورتی به لبهایش زد و رژگونه طلایی آرایشش را تکمیل کرد.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
romangram.com | @romangram_com