#قطب_احساس_پارت_118
- تو چشمهای جفتتون پرژکتور زدن، یه خورده حیا کنین.
برو بابایی گفت و خواست به سمت خانه برود که صدای ترلان بلند شد:
- گلبرگ من دیگه میرم.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- کجا؟
- خونه دیگه، فردا با مامانم اینا میام محضر، اقوامتون هستن؟
گلبرگ سرش را پایین انداخت وگفت:
- مامانم فقط به اقوام نزدیک گفته.
- باشه، تا فردا خداحافظ.
- خدانگهدار.
و به طرف ماشینش که روبروی خانه پارک شده بود رفت.
گلبرگ وارد خانه شد.
مادر انگار در اتاقش بود.
به اتاقش رفت، باکس را روی دراور گذاشت، شال را از سرش برداشت و باکس را باز کرد.
گلهای رز سرخ را برعکس روی آینه چسباند تا خشک شوند.
نگاهی درون باکس انداخت، مانتوی سفید رنگ را بیرون کشید و روبروی خودش جلوی آینه گرفت.
ریون سفید زیرش کمی پایینتر از باسن بود و حریر رویش تا زیر زانو.
شلوار کتان سفید را از درون باکس برداشت و همراه مانتو پوشید.
کمری طلایی روی مانتو بینظیرش کرده بود.
روی شلوار سنگ دوزی طلایی شده بود و شال موجهای طلایی داشت.
romangram.com | @romangram_com