#قطب_احساس_پارت_117

سری تکان داد و مشغول خوردن بستنی شکلاتی شد.
آن چشمها زیادی زیبا نبود؟
آن چشمها به چشمهای گلبرگ شباهت نداشت؟!
بعد از خوردن بستنی از مغازه بیرون رفتند و بنیامین آنها را به خانه رساند.
از ماشین پیاده شدند، بنیامین روبروی گلبرگ ایستاد وگفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |

- فردا ۹۰صبح میام دنبالت بریم محضر.
سری تکان داد که بنیامین به سمت ماشین رفت، از صندوق عقب باکسی درآورد و روبروی گلبرگ گرفت.
متعجب به باکس زیبا که با چند شاخه گل رز تزئین شده بود نگاه کرد و گفت:
- این چیه؟
لبخندی زد و گفت:
- میخوام فردا اینها رو بپوشی،حتما بهت میاد.
باکس را ازش گرفت و گفت :
- ممنون
به سمت ماشین رفت و لب زد:
- خداحافظ
- خدانگهدار
سوار شد و رفت.
به ترلان که ریز میخندید نگاهی انداخت و گفت:
- به چی میخندی؟

romangram.com | @romangram_com