#غرور_و_عشق_و_غیرت_پارت_154

مطمئن شدم که امشب آخرین شب زندگیمه.
با چشای به خون نشسته ولبخند خونسردی به رامیار نگاه کرد و اشاره کرد به من:
-تو هم قبلنا با دختر بچه ها کل نمینداختی.
رامیار لبخند کجی زدو مثلا آروم گفت ولی من شنیدم:
-زیادی مغروره میخواستم بفهمم تا کجا پیش میره ، فک نمیکردم به کسی پا بده
ولی دیدم نه اهلش هست. اگه میدونستم انقدر زود سوار ماشینت میشه زودتر
پیش قدم میشدم.
تیکه آخر حرفش و انقدر بلند گفت که علاوه بر من ماشینی هم که از کنارمون رد
شد شنید .
کثافتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
آرتام عصبی با عصبانیتی که هر آن در حال فوران بود تا مشتی تو دهن دوستش
بشه به رامیار و نگاه کرد ، با خودم گفتم الانه که دعوا بشه ، سریع از ماشین پیاده
شدم ، از صدای دری که محکم بهم خورده بود ، سراشون برگشت طرف من.
آروم به سمت آرتام رفتم و کنارش ایستادم و دستم و دور بازوش انداختم.
نگاه رامیار تو صورتم چرخید و روی دستم که روی بازوی آرتام بود خشک شد ،
اخماش رفت توهم.
صدام وبلند کردم وبا ناز حرص در آری گفتم:
-آرتام جان بیا بریم دیگه قول کوهسرو بهم داده بودی من گرسنمه.
رامیار با چشای باریک شده به من و آرتام نگاه میکرد .
آرتام لبخندی زد و رو به رامیار گفت:
-شرمنده رامیار جان من باید برم به خانومم قول شام دادم.
رامیار بهت زده گفت:
-خانومت؟؟؟
آرتام باز اون پوزخند مشهورش و روی لبش آورد و با آرامش گفت:
-آره خانومم ، همسر عزیزم خانوم رادش.

خندم گرفت از اینکه دوست نداشت اسمم و جلو هر کسی بگه.
رامیار با تعجب و کمی اخم گفت:
-چقدر زود دم به تله دادی اونم به یک بچه ؟؟؟ آرتام با اخم گفت:

romangram.com | @romangram_com