#غرور_و_عشق_و_غیرت_پارت_153
میگرم ازتون
هستی با تته پته یک نگاه به من که از حرص سرخ شده بودم کرد و به آرتام که
خشمش تو چشای سرخش ترس و به دل هر موجودی سرازیر میکرد گفت:
-ب..ل..ه ...خوا..هش میکنم
آرتام سری تکون داد و من و بزور کشید تو ماشین و خودش سوار شد ، با داد برگشتم
سمتش:
-احمق من میخوام با دوستام برم ،اصلا به تو چه که دخالت میکنی؟؟؟
با عصبانیت گره روسریم و گرفت و صورتم و جلو صورتش قرار داد و با چشای سرخ
شده که هر آن فکر میکردم خونه که از چشاش بیرون بزنه ، زل زد تو صورتم:
-ببند دهنتو تا همینجا نکشتمت
یک دفعه خفه شدم ، خوب منم دختر بودم هرچقدر لبجاز و سرکش بودم ولی یک
جاهایی خفه میشدم و به تمام معنا لال شدم
دستش و از روی روسریم برداشت و هولم داد عقب .
با اخم به جلوم خیره شدم ، که همزمان که هستی از کوچه خارج میشد ، پرادو
مشکی پیچید تو کوچه و با پوزخند بعد با تعجب به همشون نگاه کرد ، آرتام راه افتاد
وقتی از کنارش رد شدیم من و دید و با عصبانیت و پوزخند زل زد تو صورتم ، آرتام
که از نگاه من به سمت پرادو عصبی شده بود به سمت پرادو برگشت ، نگاه پسره
رنگ آشنایی گرفت.
آرتام از ماشین پیاده شد ، رامیار همینطور -چطوری داداش، خیلی وقته ندیده
بودمت؟ صدای رامیار بود.
آرتام با لبخند رامیار مردونه بغل کرد و دست داد .
-آره خیلی وقته ، چطوری رامیار ، کجایی پسر؟ رامیار نگاهی به من کرد و به سمت
آرتام برگشت:
-خبری خاصی نیست ، میخواستم حال یک دختر کوچولو چموش وبگیرم که دیدم
تو ماشین توئه، پوزخندی زد، که فهمیدم تو این چند ساله آقا آرتام عوض شده ، قبلا
اهل بچه بازی نبودی آرتام؟
آرتام با عصبانیت نگام کرد، که اگه یک درصد احتمال میدادم زنده بمونم الان ،
romangram.com | @romangram_com