#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_134

ستاره لحظاتی به اوخیره شدوسپس درجوابش بتندی گفت : اعتماد !!! یه نگاهی به دورو برت بنداز تا حالا حتماًمتوجه شدی آدما چه جوری نگامون میکنن. به نظرت اونادرموردت چه فکری میکنن؟

سهیل خودش را نباخت وگفت : حرف بقیه مهم نیست نظر من و تو مهمه! بهم بگونظر خودت در موردمن چیه ؟

ستاره که عصبانیتش رافراموش کرده بود سرش را پایین انداخت وبدون اینکه به او نگاه کند گفت : نظرمن معلومه ، اینکار نشدنیه

لحظاتی بعد صدای سهیل را شنید که با تحکم گفت : داری دروغ میگی ، به من نگاه کن !

ناخواسته سرش را بلند کرد ونگاهش با نگاه او که هنوز همان برق خاص در آن ها می درخشید تلاقی کرد.

- تو هروقت دروغ میگی آبی چشمات کدِر میشه مثل آسمون که ابری میشه الانم دقیقاً همون رنگیه

ستاره که از توصیف او هم تعجب کرده بودو هم دوباره عصبانی شده بود با ناراحتی گفت : تو به چه اجازه ای به خودت حق دادی درموردمن نظر بدی وفکر کنی منو می شناسی

سهیل که انتظار این برخورد رانداشت و ازکوره در رفت و باصدای نسبتاً بلندی گفت : تاحالا کسی بهت گفته چقدر خودخواه وازخودراضی ای

افراد حاضردر رستوران با شنیدن صدای سهیل همه باکنجکاوی به میز آنها نگاه کردند.

ستاره که احساس میکرد به شدت به اوتوهین شده قبل ازجاری شدن اشکهایش از سر میز بلند شد و به طرف در رفت ولی قبل از خروج از رستوران با مانی روبروشد. برای چندثانیه متوقف شدو به اونگاه کرد. حرفی نمیزدولی درتیله های سبزرنگ چشمان آشنایش رنگی از کنجکاوی و نگرانی توامان به چشم میخورد. از کنارش گذشت و از رستوران خارج شد و به سرعت وارد دانشگاه شد. با قدمهایی سست ازپله ها بالارفت ولی در بین راه پشیمان شد و شروع به پایین آمدن کرد. دوباره ازدانشگاه خارج شد و منتظرسرویس ایستاد.

سعی میکرد به حرفهای سهیل فکرنکند اما ذهنش از اوفرمان نمی برد .ازاینکه میدید خودش هم نسبت به او بی تفاوت نیست حرص می خورد. چرا بایدتا این حدبه حرفهای او واکنش نشان دهد؟اگر هرکس دیگری بود همان ابتدا به او جواب رد می داد. آیا واقعاً نسبت به او احساسی داشت؟

روی نیمکت نشست و با اینکار همان احساس همیشگی به سراغش آمد. یاد نگاه مانی افتاد. برایش عجیب بودکه هیچ تمسخری در نگاهش وجود نداشت.

romangram.com | @romangram_com