#قفل_پارت_97

جیغ کشیدم و با پشت دستم به انگشتش که هنوز تو هوا بود زدم و گفتم: آب از سر من گذشته، کاری نکن که تو رو هم مثل خودم غرق کنم.

تو عرض یک صدم ثانیه بازوم رو گرفت و من رو محکم به دیوار کوبید، توی صورتم فریاد زد:

- تو قاتل لحظه‌های زندگیِ منی! نمی‌ذارم بری برای خودت عشق و حال کنی...

تکونم داد و همون‌جور بلند گفت:

-... فهمیدی؟

من هم مثل خودش جیغ کشیدم و گفتم:

- کدوم عشق و حال؟ از وقتی پات رو گذاشتی تو زندگیم روزهام رو سیاه کردی، تو همه چیزم رو ازم گرفتی! تقصیر تو بود که المیرا با من دشمن شد، تو همه‌ی رویاهام رو ازم گرفتی.

دستم رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشتم و با همه‌ی قدرتم به عقب هلش دادم.

- پدرم رو به خاطر حفظ آبروی تو از دست دادم، جلوی چشمم سکته کرد وقتی فهمید دختر دردونه‌اش حامله‌ست اون هم با یه شناسنامه سفید!

طراوت آروم به مرز دیوونگی رسیده بود، انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا من عقده‌های این چند سال رو تو صورت مردی فریاد بزنم که مسبب اصلی همه چیز بود.

با اخم غلیظی نگاهم می‌کردو حنجره‌ام می‌سوخت و قلبم درد گرفته بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم، برای مردن زود بود!

احتشام کمی عقب رفت و نفس کلافه‌ای کشید. حس می‌کردم توی چشم‌هاش نگرانی وجود داره. شاید می‌ترسید یک دفعه قلب من از کار بیفته و اون بشه قاتل جونم! نه، شاید هم می‌ترسید بدون گرفتن انتقامش من بمیرم!

کنار دیوار نشستم و چشم‌هام رو بستم. دیگه از هیچی مطمئن نبودم، همه‌ی زندگیم شده بود "شاید".

صدای آروم احتشام رو شنیدم که گفت: حالت خوبه؟

چشم‌هام رو باز کردم. بالای سرم ایستاده بود و نگاهم می‌کرد، غم توی نگاهش رو به راحتی حس می‌کردم. ما هر دو چیز‌هایی رو از دست داده بودیم؛ اما آیا من بیشتر از دست داده بودم یا احتشام؟

توی چشمم اشک حلقه زد. به آهستگی گفتم:

- تو یه زندگی خوب کنار زن و بچه‌ات داری، بذار من برم؛ بودنم فقط هر دومون رو عذاب میده.

به دیوار روبه‌رو تکیه داد و گفت:

- اون بچه... بچه‌ی من بود؟

اشک روی صورتم غلتید و قلبم تیر کشید. چرا با تردید می‌پرسید؟ از روی زمین بلند شدم و کوله‌ام رو برداشتم.


romangram.com | @romangram_com