#قفل_پارت_98
- من بهت خــ ـیانـت نکردم!
به چشمهاش نگاه کردم. میدونستم چی توی ذهنش میگذره برای همین گفتم:
- موقع تولد مُرد.
لبم رو گزیدم و راه افتادم. این بار جلوم رو نگرفت. به سمتش برگشتم و گفتم:
- دیگه نمیخوام به هم محرم باشیم، اون صیغهنامه رو فسخ کن!
سرش رو بالا آورد و عمیق نگاهم کرد. چند لحظه سکوت کرد، انگار از حرفی که میخواست بزنه مطمئن نبود. کمی این پا و اون پا کرد و در نهایت با لحن غریبی گفت:
- همون موقع فسخش کردم.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم، ناخودآگاه گفتم:
- چی؟
به موهاش چنگی زد و همونطور که پاکت سیگار و فندکش رو از جیب شلوارش بیرون میآورد گفت:
- وقتی فهمیدم با المیرا دعوا کردی و اون مرده...
سیگارش رو روشن کرد.
-... یه لحظه هم صبر نکردم و اون صیغه رو...
حرفش رو ادامه نداد و من تا ته ماجرا رو خوندم، مغزم سوت کشید. اون هشت سال پیش از من جدا شده بود و منِ احمق...
قلبم تیر کشید. دستم رو به دیوار گرفتم تا با زمین برخورد نکنم. بهم دروغ گفت، دوباره و دوباره دروغ گفت! صدایی توی سرم پیچید که گفت"تو هم بهش دروغ گفتی!"
صدای آروم و گرفتهاش از پشت سرم شنیدم.
- طراوت؟ خوبی؟
به سمتش برگشتم و تو چشمهاش نگاه کردم.
- چرا؟
بازوم رو توی دستش گرفت و گفت:
romangram.com | @romangram_com