#قفل_پارت_96
با حرص و عصبانیت گفت: تو غلط میکنی.
ابروهام رو بالا دادم و گفتم: برو بیرون.
دست به سینه ایستاد و گفت: فکر از اینجا رفتن رو از سرت بیرون کن.
اخطارگونه نگاهم کرد که اهمیتی ندادم و شالی که به سلیقهی احتشام بود و به همراه مانتو و شلوار به پرستار داده بود تا بپوشم رو از روی سرم برداشتم و گفتم:
- برو بیرون میخوام لباسم رو عوض کنم.
به دیوار تکیه داد و همونطور که خیره نگاهم میکرد گفت: من راحتم!
عصبی شده بودم، تپش قلبم بالا رفته بود و با همهی سعی که میکردم تا آروم باشم موفق نبودم. به سمتش رفتم و دستش رو گرفتم و به سمت در اتاق کشیدم.
- من ناراحتم، برو بیرون.
از جاش تکون نخورد. قطعا از من خیلی زورش بیشتر بود، مخصوصا که لرزش دستهام هم شروع شده بود!
این بار جیغ کشیدم:
- برو بیرون لعنتی!
اما انگار داشتم با مجسمه حرف میزدم! فقط خیره نگاهم میکرد.
بیخیال لباس عوض کردن شدم و مانتو و شلواری که کنار گذاشته بودم رو برداشتم و توی کوله گذاشتم.
شال رو از روی زمین چنگ زدم و از در اتاق بیرون اومدم که بازوم رو گرفت و گفت: اون روی سگم رو بالا نیار!
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم.
- ولم کن!
دستش رو عقب کشید و گفت: برگرد تو اتاق.
سرم رو تکون دادم و با صدای بلندی گفتم: از اول اشتباه کردم اومدم اینجا، میرم تو هم نمیتونی جلوم رو بگیری!
پوزخندی زد که حرصم رو بیشتر کرد، اون حق نداشت بیرحمانه من رو له کنه.
قدمی بهم نزدیک شد، انگشت اشارهاش رو روبه روم گرفت و با حالت تهدید گفت: صدات رو برای من بالا نبر!
romangram.com | @romangram_com