#قفل_پارت_86

خم شدم و گونه‌اش رو بوسیدم، حس خوبی بود. احساس مادرانه‌ی وجودم که مدت‌ها بود توی خودم خفه کرده بودم داشت فوران می‌کرد و دلم می‌خواست این احساسات رو خرج هر بچه‌ای بکنم و چه کسی بهتر از سام؟ اون پدر و مادر داشت؛ اما اشکالی نداشت اگر من هم محبتم رو خرجش می‌کردم؛ شاید خودش زیاد براش اهمیت نداشت اما به نظرم همین که بتونی بی‌دلیل به دیگران محبت کنی حالت رو خوب می‌کنه؛ مثل من که حالا حس آرامشی دوست داشتنی داشتم، حسی که بهم می‌گفت زندگی ادامه داره.

از کنارش آروم بلند شدم و چرخیدم تا از اتاق بیرون برم که با احتشام روبه‌رو شدم.

به چهارچوب در تکیه داده بود و نگاهش خالی بود.

"سلامِ" زیر لبی گفتم و به سمت در رفتم. دقیقا جلوی راه ایستاده بود و من برای بیرون رفتن باید کنارش می‌زدم. حالا از نزدیک می‌تونستم چشم‌های خسته‌اش رو ببینم و اون آشفتگی ته نگاهش رو حس کنم.

کمی ترسیدم، چه اتفاقی افتاده بود؟

- چیزی شده؟

سکوت کرد. سال‌ها قبل وقتی این‌طوری خسته و پریشون می‌شد فقط یه رخت‌خواب خنک، یه اتاق تاریک و خواب چند ساعته می‌تونست حالش رو خوب کنه.

آروم و با صدای بمِ گرفته‌ای گفت: به چی فکر می‌کنی؟

می دونست به چی فکر می‌کنم؟ نمی‌دونم!

صادقانه اون چیزی که از ذهنم گذشته بود رو گفتم. رنگ نگاهش تغییرکرد، هنوز هم خسته و آشفته بود؛ اما چیز جدیدی توی نگاهش بود که نمی‌دونستم چیه؛ اما تونستم تغییر حالتش رو حس کنم.

- خیلی وقته که دیگه این‌طوری نمی‌تونم آروم بشم.

حرفش نیش داشت، کنایه داشت. من حسش کردم؛ اما فقط نگاهم رو ازش گرفتم و سعی کردم از کنارش رد بشم و از اتاق بیرون برم.

دستش رو روی پهلوم گذاشت و با سرانگشت‌هاش فشار ملایمی به پهلوم وارد کرد.

از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم.

- فکر می‌کردم میارمت این‌جا و عذابت میدم تا دلم خنک بشه؛ اما فهمیدم با عذاب دادنت دلم خنک نمیشه.

مکثی کرد و با صدای آروم‌تری گفت: دیگه با هیچ کاری دلم خنک نمیشه.

از لمس سر انگشت‌هاش حس خوبی نداشتم، حس می‌کردم از این لمس، داره دل و روده‌ام به هم می‌پیچه. ناخوداگاه ماهیچه‌های شکم و پهلوم منقبض شد، انگار احتشام هم فهمید که حرکت دستش رو متوقف کرد.

- تو آرامشم رو به من بدهکاری.

گوشه‌ی لبم رو گاز گرفتم، من بدهکار احتشام بودم؟ آره، شاید بودم. من خواهرش رو کشته بودم! من...

نفسی گرفتم و به صورت سام نگاه کردم. دلم نمی‌خواست حرف‌های ما رو بشنوه. دستم رو روی قفسه‌ی سینه‌ی احتشام گذاشتم و به عقب هلش دادم، قلبش تند و بی‌قفه می‌کوبید. از در فاصله گرفتیم و بیرون رفتیم.


romangram.com | @romangram_com