#قفل_پارت_85
دست خسرو رو گرفت و با خودش همراه کرد، خسرو هم بیحرف به همراهش میرفت.
صدای صحبتهای آروم احتشام رو میشنیدم؛ ولی دقیقا نمیدونستم در مورد چی حرف میزنن. بارون همهی تنم رو خیس کرده بود، نمیدونم اگر احتشام نمیاومد چی میگفتم و چیکار میکردم!
حقیقت این بود که اصلا به عواقب کارم فکر نکرده بودم؛ شاید چون میدونستم عواقبش اونقدر برام تلخه که اگر بهش فکر نکنم بهتره.
یادِ نگاهِ احتشام افتادم، انگار میدونست که چی توی ذهن من بود. واقعا میتونست فکر من رو بخونه؟ پس چرا تو گذشته این همه نسبت به من بیتفاوت بود و فقط خودش رو میدید؟ هنوز اون شبی که برای اولین بار خواست که با هم باشیم جلوی چشمم رژه میرفت؛ جزء به جزئش رو یادم بود.
من ناراضی بودم، پر از ترس و نگرانی؛ اما انگار احتشام نه میدید و نه میشنید، فقط میگفت ما زن و شوهریم و اون حق داره که...
لبهام رو بهم فشردم. خاطرات گذشته هر روز تلختر میشد، نمیدونم شاید از همون شب بود که از احتشام فاصله گرفتم. حس میکردم اون نهایت خودخواهی رو کرده؛ چون ما قرارمون این نبود، من فقط میخواستم که کنار هم باشیم، نه این که اون اونطوری من رو از رویاهای دخترونهام جدا کنه.
اون شب برام تلخ بود، نگرانیهام هزار برابر شده بود. فکر این که احتشام بره و من بمونم با این رسوایی، دیوونه کننده بود.
دستهام رو دور خودم پیچیدم و سعی کردم گذشته رو پس بزنم اما ممکن نبود. سایهی سیاه گذشته عجیب روی زندگیم سنگینی میکرد. هر بار به این فکر میکنم که اگر از احتشام گذشته بودم حالا مجبور نبودم زیر این همه غم خم بشم و دم نزنم.
وارد ساختمون شدم و به اتاقم رفتم. لباسهای خیسم رو از تنم بیرون آوردم و لباس گرم پوشیدم. هفته قبل احتشام حقوقم رو داد و من تونستم چند دست لباس نو بخرم تا دیگه مجبور نباشم اون لباسهای کهنهی ترحمبرانگیز رو بپوشم.
***
با سردرد بدی از خواب بیدار شدم. دیشب درست نخوابیده بودم و حالا حس میکردم سرم داره از درد منفجر میشه. مخصوصا که دیشب حسابی بارون خیسم کرده بود و شانس آورده بودم که دوباره سرما نخوردم!
شالم رو برداشتم تا از اتاق بیرون برم که در باز شد و احتشام داخل اومد.
با حرص و کمی عصبانیت گفتم:
- برای چی همینطور سرت رو میندازی پایین میای تو؟
کمی نگاهم کرد و بعد با حالت بیحوصلهای گفت: ما داریم میریم بیرون، مراقب سام باش!
اخمی کردم؛ اما قبل از این که حرفی بزنم احتشام از اتاق بیرون رفت. نه، انگار واقعا یه چیزیش بود!
موهای بلندم که تا گودی کمرم بود رو با گیره جمع کردم و بالای سرم بستم، شالم رو روی سرم درست کردم و از اتاق بیرون رفتم.
دستم رو لابهلای موهای خوش رنگ قهوهایِ سام کردم و به صورت معصومِ غرق در خوابش نگاه کردم. از صبح که احتشام، شیرین و خسرو رفته بودن تا حالا که ساعت دو بعد از ظهر بود برنگشته بودن.
به سام صبحانه دادم و کمی با هم بازی کردیم، بعد هم من ناهار درست کردم و خوردیم. سام پسر فوقالعاده آرومی بود اما شیطنتهای کودکانهی خودش رو هم داشت.
به چهرهاش دقیق شدم، تقریبا هیچ شباهتی با احتشام نداشت و تا حدودی شبیه شیرین و خسرو بود.
romangram.com | @romangram_com