#قفل_پارت_87
در اتاق سام رو بستم و به آرومی گفتم: چطور آرامشت بر میگرده؟
نمیدونم چرا این سوال رو پرسیدم! شاید چون خودم رو مقصر اصلی میدونستم! شاید هم واقعا بدهکار احتشام بودم!
نگاهم کرد، دقیق و عمیق.
توی چشمهاش موج ناراحتی رو حس میکردم. ناراحتی که ریشهاش رو میدونستم؛ اما نمیدونستم چطور این ریشه خشکیده میشه.
دستش رو حرکت داد. از پهلوم گذشت و روی شکمم چند لحظه متوقف کرد و بعد برداشت.
خواست بره که مچ دستش رو گرفتم. به سمتم برگشت و منتظر نگاهم کرد.
- اگه برم...
مکثی کردم و ادامه دادم:
-... برای همیشه؛ حالت خوب میشه؟ آرامشت برمیگرده؟
سریع و قاطع گفت: نه!
دستش رو از توی دستم بیرون آورد و گفت: میخوام بخوابم.
پلک زدم و احتشام رفت.
سردرد صبحم برگشته بود و شاید کمی خوابیدن میتونست حال من رو هم خوب کنه؛ که به نظرم محال بود، من هم مثل احتشام دیگه هیچ چیز حالم رو خوب نمیکرد.
تا عصر شیرین و خسرو برنگشتن و من به اصرار سام براش سوپ درست کردم. به گفتهی خودش عاشق سوپ بود و فقط مادر احتشام براش درست میکرد.
ظرف سوپ رو برداشتم و به اتاق سام رفتم. در حال بازی با قطارش بود. با دیدن سوپ لبخند با نمکی زد و با خوشحالی گفت: آخ جون سوپ.
لبخند ملایمی بهش زدم و روبهروش روی صندلی مدل ماشینیش نشستم تا سوپ کمی خنک بشه و بهش بدم.
موهای روی پیشونیش رو پس زد و گفت: مامان شیرین نیومد؟
- نه عزیزم.
حرفی نزد و فقط سرش رو تکون داد. سگ کوچولوی عروسکیش روی میز طرف من بود، نیمخیز شد تا عروسک رو برداره که دستش به بشقاب سوپ خورد و همهی محتویات بشقاب روی شکم من خالی شد. از داغی سوپ جیغی کشیدم و از جا پریدم. سام با ترس به من زل زده بود و من تند تند پیراهنم رو تکون میدادم. سوپ حسابی داغ بود و بدجور شکمم میسوخت؛ یک دفعه سام زیر گریه زد.
- چیزی نیست عزیزم، گریه نکن.
romangram.com | @romangram_com