#قفل_پارت_62
دستش رو عقب کشید و گفت: داری توی تب میسوزی.
به چشمهاش نگاه کردم که بعد از اومدنم، اولین بار بود که میدیدم نگرانه، البته نمیدونستم این نگرانی خوشاینده یا نه! اما هیچ حس خوبی نداشتم.
دست راستم رو تکیهگاه بدنم کردم و روی زمین نشستم. سرش رو بالا برد و با دیدن پنجرهی باز، اخمی کرد و گفت: برای چی پنجره رو باز کردی؟
خیلی آروم و بیفکر گفتم: گرمم بود.
از کنارم بلند شد و پنجره رو بست.
- تب داشتی.
خودم رو کنار دیوار کشیدم و بهش تکیه دادم. پنجره رو که بست دوباره کنارم نشست.
- بلند شو یه چیزی بپوش، باید بری دکتر.
نگاهی به خودم کردم و با دیدن تاپ آستین کوتاهی که تنم بود اخم کردم، اصلا دلم نمیخواست احتشام من رو اینطوری ببینه. یادم اومد دیشب که گرمم شده بود تونیکم رو بیرون آورده بودم. پتو رو به سمت خودم کشیدم و با اینکه گرمم بود دور شونههام پیچیدم و گفتم: نیازی نیست.
- داری تو آتیش میسوزی.
لحنم ناخودآگاه تلخ و پر حسرت شد.
- خیلی وقته دارم تو آتیش میسوزم.
نگاهش دقیق توی صورتم چرخید و بین ابروهاش اخم نشست.
- الان وقت این حرفها نیست!
من هم اخم غلیظی کردم و دستم رو روی گلوی دردناکم کشیدم، حس میکردم که متورم شده.
- نمیترسی زنت ببینه این جایی؟
- شیرین خونه نیست.
از روی زمین بلند شد و به سمت چوب لباسی رفت. این نگرانیش برام قابل درک نبود وقتی هنوز توی چشمهاش تنفر موج میزد. دیشب که داشتم توی استخر جون میدادم به خودش زحمت نداد حتی دستم رو بگیره و از استخر بیرون بکشه، حالا این نگرانی برام کاملا بیمعنی بود. اصلا دلم نمیخواست که فکر کنه من بهش نیاز دارم؛ چون دیگه فقط میخواستم روی پای خودم بایستم. مانتوم رو از روی چوب لباسی برداشت و به طرفم اومد.
- بپوش!
توی صداش پر از تحکم بود؛ ولی من دیگه اون طراوت مطیع نبودم.
romangram.com | @romangram_com