#قفل_پارت_63
- نیازی به نگرانی تو ندارم.
- نگرانی؟ نگرانت نیستم! فقط نمیخوام خونت گردن من بیفته!
واقعا نگرانم نبود؟ پس اون چیزی که توی چشمهاش دیده بودم چی بود؟! شاید هم به خاطر حال خرابم توهم زده بودم! به هرحال این موضوع اصلا برام مهم نبود.
- خوبه، پس تنهام بذار.
مانتو رو با عصبانیت روی زمین پرت کرد و با صدای بلندی گفت: به جهنم!
به سمت در اتاق رفت و گفت: لیاقت نداری!
دقیقا لیاقت چی رو نداشتم؟ اخم و عصبانیتهاش یا این رفتارهای مسخره رو؟ چشمهای دردناکم رو روی هم گذاشتم. یادم اومد که توی گذشته هم اون نگران من نبود، هیچوقت نمیدید که چقدر پریشون و ناراحت هستم. همیشه و همه وقت به فکر خودش بود شاید همین خودخواهیش باعث شد که این اتفاقها بیفته.
پتو رو از روی تنم کنار زدم و چشمهام رو باز کردم. میدونستم که اگر بخوابم وضعم از اینی که هست بدتر میشه. تونیکم رو که دیشب از تنم بیرون آورده بودم برداشتم و پوشیدم، یه عطسه کردم و با کمک دیوار از روی زمین بلند شدم.
شاید دوش آب گرم کمی حالم رو بهتر میکرد؛ اما سرگیجهی شدیدی داشتم و حس میکردم حالا که ایستادم همه چیز رو دوتایی میبینم. چشمهام رو بستم و دستم رو به سرم گرفتم.
چند لحظه بعد حس کردم که میتونم راه برم. به سختی و با کمک دیوار خودم رو به حمام رسوندم و داخل رفتم.
وان رو پر کردم و با همون لباسها توش نشستم، چشمهام رو بستم و سرم رو به لبهی وان تکیه دادم.
کنار استخر ایستاده بودم و به آب شفافش نگاه میکردم، توی آب چهرهی المیرا نقش بست و من با ترس به عقب برگشتم. المیرا پشت سرم ایستاده بود و با پوزخندی که همیشه روی لبهاش داشت به من نگاه میکرد نگاهم به رگههای خونی که از لابهلای موهای موجدارش به روی زمین میریخت، افتاد. قبل از اینکه حرکتی بکنم به سمتم حمله کرد و من رو توی آب هل داد. شروع کردم به جیغ کشیدن؛ اما انگار صدام خفه شده بود. دست و پا میزدم و المیرا با قهقه نگاهم میکرد. دستم رو به لبهی استخر گرفتم تا بیرون بیام؛ اما اون دستش رو روی سرم گذاشتم و سرم رو زیر آب برد، صدای خندههای پر از تمسخرش توی گوشم زنگ میزد.
جیغ دردناکی کشیدم و چشمهام رو باز کردم. توی وان دست و پا میزدم و برای یه ذره اکسیژن جون میدادم. دهنم رو مثل ماهیِ از آب بیرون افتاده باز و بسته و به سختی هوا رو وارد ریههام کردم.
احتشام بازوهام رو گرفته بود و سعی میکرد آرومم کنه. چند سرفه کردم و دست چپم که به لبهی وان گرفته بودم رو روی گلوم گذاشتم. قفسهی سینهام خس خس میکردم و به خاطر آبهای که قورت داده بودم میسوخت.
- طراوت آروم باش.
بازوم رو ول کرد، دست راستش رو بین دو کتفم گذاشت و آروم شروع به ماساژ کرد. چشمهای وحشت زدهام رو روی هم فشار دادم و چند سرفه کردم. کم کم نفسهام آروم شد؛ ولی گلو و قفسهی سینهام به شدت میسوخت و صدای خس خسی میداد.
موهای خیسم رو که به گونههام چسبیده بود با دست کنار زدم و شالم رو که دور گردنم پیچیده بود باز کردم.
صدای نگران و آروم احتشام رو از کنار گوشم شنیدم.
- خوبی؟
چند نفس عمیق پی در پی کشیدم و عطسهای کردم. احتشام کنار وان نشست و نگاهش رو توی صورتم چرخوند. سرم رو به سمت پشتم چرخوندم و به جایی که چند دقیقه پیش داشتم جون میدادم نگاه کردم.
romangram.com | @romangram_com