#قفل_پارت_47
- زنگ بزن بابام بیاد، اون بلده من رو بیاره پایین.
این طور که به نظر میرسید قبلا هم از این کارها کرده بود! اما من دلم نمیخواست احتشام فکر کنه از پس پسرش بر نیومدم!
- ببینم شما نردبون ندارید؟
همونطور که محکم به شاخه چسبیده بود گفت: چرا، یکی تو انباری هست.
- انباری کجاست؟
- تو زیرزمین.
سرم رو تکون دادم و گفتم: باشه، تو میتونه چند دقیقه همون جا بمونی تا من بیام بیارمت پایین؟
چشمهاش رو روی هم گذاشت و گفت: فکر کنم!
- محکم به شاخه بچسب، باشه؟ من الان میام.
به سمت زیرزمین دویدم و از پلهها پایین رفتم. دو تا در روبهروی هم قرار داشت. در سمت چپی رو فشار دادم ولی باز نشد اما در سمت راستی باز شد. کلید برق رو پیدا کردم و زدم. نور توی زیرزمین پخش شد و من فهمیدم انباری همینه.
نگاهم رو به دنبال نردبون چرخوندم و گوشهی دیوار پیداش کردم. به سمتش رفتم و چند جعبهای که جلوش بود رو برداشتم و نردبون رو بیرون کشیدم، به نظر سنگین میاومد؛ ولی به هر سختی که بود اون رو از زیرزمین بیرون آوردم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم همهی توانم رو توی بلند کردن نردبون بذارم، زیر لب کلمهی"یا علی" رو گفتم و نردبون رو بلند کردم و تا نزدیکی درخت بردم.
سرم رو بالا گرفتم و گفتم: سام؟
- بله؟
- الان میارمت پایین.
سرش رو تکون داد و حرفی نزد. نردبون رو به درخت تکیه دادم و محکمش کردم. آروم شروع به بالا رفتن ازش کردم و به سام رسیدم که محکم شاخه رو چسبیده بود.
- آروم بیا طرف من.
کمی خودش رو به سمت من چرخوند و من دستهام رو از هم باز کردم تا توی بغلم بگیرمش.
- دستت رو بنداز دور گردنم و محکم من رو بگیر.
با دقت به حرفهام گوش و عمل میکرد.
romangram.com | @romangram_com