#غم_نبودنت_پارت_64
_نه..واسه فردا چیزی نمیخوای؟
توکا_ممنون..به مهرداد گفتم.
قطع که کردم دلم انگار کنده شد..بیچاره نمیتونه حتی دو کلمه حرف بزنه..
فکر سوپرایزای فردا و شب تولدش حال و هوامو عوض کرد.باید خودم و اماده کنم واسه فردا..
از صبح که از خواب بیدار شدم یه حس عجیب دارم..نمیدونم چی بود؟شاید واسه برنامه امشبه ولی خیلی استرس دارم...
یه لیوان شیر سرد خوردم..فرانک اومد پیشم و گفت_امشب تولد طاهاست؟
_اره..شما هم میومدین..
فرانک_ممنون.سعی کن شب خوبی براش بسازی.
نگاهش کردم.این جمله از فرانک یعنی احساساتی شدن یه زن خیلی سخت و جدی.
لبخند زدم و گفتم_قصد منم همینه.
دوش گرفتم.با اب داغ.بهم چسبید.تنم بی حس و حال شده بود ولی نیاز داشتم تا ارامش بگیرم.با داغی اب..باید اروم میشدم.
رفتم ارایشگاه نزدیک خونمون.زینب خانم هم خیلی ماهر بود و هم منو خیلی دوست داشت.
زینب خانم_خب چکار کنم واست عزیزم؟
_فر موهام دیگه باز شده.میخوام مثل قبل بشه..صاف.یه دستی هم به صورتم بکش.
با لبخند شروع کرد به کارش.یه موادی به سرم زد و یه کارایی انجام داد.موهامو صاف کرد و صورتم و اصلاح کرد.ابروهامو پهن و کوتاه برداشت و یه رنگ فندقی بهشون زد.یه ماسک به صورتم زد و بعد از چند دقیقه یه ارایش ملیح رو صورتم خوابوند.خط چشم پهن ابی زیر و بالای چشمام کشید و مژه مصنوعی زد.رژ گونه اجری و رژ لب نارنجی..خیلی خوب شد.خوشم اومد..چشمای عسلیم خودشون خیلی بیشتر نشون میدادن.
وقتی رفتم خونه فرانک خیلی از ارایشم خوشش اومد.لبخند خیلی کمرنگی زد و گفت_چشمات مثل چشمای مادر خدابیامرزته..خیلی قشنگه.
مامانم..چند وقتی بود طاها و مریضیش منو از یاد مامانم غافل کرده بود.حتی یه سر هم بهش نزده بودم.
فرانک چشماش اشکی شدن.
_فرانک؟
ولی سریع رفت تو اتاقش.نمیدونم چشه؟مطمئنم جونیای پر ماجرایی داشته.چون هنوزم یه زن خیلی زیباست.
بعد از نهاری که با فرانک و بدون بابا خوردیم رفتم تو اتاقم تا حاضر شم.
دنبال لباس مناسب میگشتم.یه مهمونی چند نفره بود و نیاز به لباس مجلسی نبود و هوا هم سرد بود.از تو کمدم یه بلوز یقه اسکی نارنجی و شلوار جین جذب سورمه ای دراوردمو پوشیدم.موهای صافمو ریختم دورم و دوتا گیره کوچیک نارنجی زدم ب*غ*ل موهام.صورتمو بچگونه میکرد.گوشواره های نارنجیمو زدم به گوشم و به انگشتای پام لاک پرتقالی کشیدم و کالجای نارنجی توریمو گذاشتم تو کیفم.عطر زدم.یه عطر گرم.
تو اینه به خودم نگاه انداختم.خوب بودم کاشکی طاها هم خوشش بیاد.
هدیه اشو گذاشتم تو کیفمو و یه مانتو شل مشکی پوشیدمو شال مشکی سرم زدم و همه موهامو پوشوندم.
افسون اس زد_کجایی..بیا دیگه.منم اومدم.
_اومدم.
از اتاق اومدم بیرون.فرانک تنها تو سالن نشسته بود.عینکش به چشمش بود و کتاب میخوند.
_مطمئنی نمیای؟
romangram.com | @romangram_com