#غم_نبودنت_پارت_168
_تو نخوای منم نمی خوام.
به روبرو نگاه کرد و گفت_ممنون..اصلا اعصاب شلوغی و ندارم.واسه تولد هم قول گرفتم خیلی شلوغش نکنه.اعصابم میریزه بهم.
_چرا؟مگه ناراحتی اعصاب داری؟
نگاهم کرد با اخم.
روشو گرفت و گفت_نه.
فهمیدم مشکلش جدیه.این یعنی اصلا قبول نداره که مریضه و اعصابش ضعیف.
جلوی یه پاساژ نگه داشت.یه طبقه بود ولی خیلی بزرگ و شیک بود.
از ماشین پیاده شدیم و با هم وارد شدیم.
امیر علی_چی لازم داری؟
_اووم..لباس که از مزون بر میدارم نمیخوام.فقط کفش میخوام.ولی تو خیلی چیزا لازم داری..
امیر _من؟
_بله..باید لباس بگیری دیگه.تولدته پسر خوب.
امیر _کوتاه بیا.
_عمرا.
دستش و کشیدم و بردمش توی یه مغازه بزرگ که پر از لباسای اسپرت بود.
وقتی از مغازه زدیم بیرون یه شلوار پارچه ای مشکی و بلوز سفید مردونه خریده بود.یه شلوار کتون کرم و تک پوش مشکی تنگ و استین بلند و یه جین خوش دوخت ابی و دوتا بلوز مردونه اندامی ابی روشن و سورمه ای خریده بود.خوبه نمیخواست و این همه چیز خرید.
همه رو هم خودم واسش انتخاب کردم.وقتی که تو پرو میپوشید و نگاهش میکردم تو دلم فقط واسش ایت الکرسی میخوندم که خدا واسم حفظش کنه.
امیر هم یه جفت کفش و کیف صورتی خیلی کمرنگ واسم خرید.رنگ لباسم بود.قشنگ بودن.
امیر_لباست چه شکلیه؟
_یه پیراهن بلنده دیگه..
امیر _چاک و ماک که نداره؟
_نه.
امیر_یقه اش؟
__خیلی باز نیست.
امیر _استیناش؟
_بلند ولی حریر.
سرش و تکون داد..قبلا ها انقد گیر نبود اخلاقاش.
امیر علی_ببین غزل من حوصله ندارم واسه این جشنه ادا و اوصول ازت ببینما..من قاطی کنم جلو همه قاطی میکنم.پس کاری نکن شبت خراب شه.
romangram.com | @romangram_com