#غم_نبودنت_پارت_167
_میای..عصری بریم خرید؟
امیر _واسه تولد من؟
_اوهووم..
چند لحظه حرفی نزد..
امیر _عصر اماده باش میام دنبالت.
یه لبخند مهربون نشست رو لبم.صدامو اروم کردم و گفتم_دوستت دارم.
صدای نفساش از پشت تلفن گوشم و داغ کرده بود.
امیر_خداحافظ..عزیزم.
و قطع کرد.
خدایا منکه میدونم دوستم داره.خودش هم بهم گفت که هنوز عاشقمه ولی چرا انقد براش سخت شده ابراز علاقه؟من چکار کردم باهاش؟یعنی واقعا بهم اطمینان نداره؟اعتماد نداره؟یا میخواد انتقام بگیره؟
یه نفس عمیق کشیدم.هرچی که باشه و هر چی که بشه من فقط میخوام ارومش کنم.از اون موقع است که با هم یر به یر میشیم..
امیر علی_من دم درم.
یه نگاه به لباسام انداختم.خوب بودن.نه ارایش کرده بودم نه لباسام خیلی تابلو بودن.نمیخواستم امیر و عصبی کنم.
گوشیم و انداختم تو کیفمو از خونه زدم بیرون.
امیر تو ماشینش نشسته بود.سرش و به صندلی تکیه داده بود و چشماش و بسته بود.
اخی عزیزم.یه جور مظلومی شده..چیزی که این چند وقته اصلا ازش ندیدم..مظلوم بودن.
به ارومی در و باز کردم و نشستم.
چشماش و باز کرد و نگاهم کرد.
با لبخند گفتم_سلام.
امیر هم جوابمو داد و حرکت کرد.
_خوبی؟
امیر علی_خوبم.چه خبر؟
_هیچی..اعظم جون زنگ زد و گفت واست تولد گرفته.تو خجالت نمیکشی با این سنت.سی سالته دیگه تولد می خوای چکار؟
امیر علی_مگه دسته منه؟مامان هر کاری دلش بخواد میکنه..اتفاقا امسال و اصلا حوصله جشن و تولد و این قرتی بازیارو ندارم.میگه چند ساله نگرفتی باید امسال بگیری..
_واسه چی؟جشن که خوبه..ما حتی جشن عروسی هم نداریم.
امیر_دوست داری جشن؟
romangram.com | @romangram_com