#غم_نبودنت_پارت_124
صبح دیر از خواب بیدار شدم.افسون رفته بود مزون.ولی من حال و حوصله نداشتم.تنم کوفته بود.
رفتم زیر دوش اب داغ.بدنم نرم شد و خستگی از تنم رفت.
با ارامش اومدم تو اتاقمو کارامو انجام دادم.
موهامو با سشوار خشک کردم و حالتشون دادم.
یه مانتو مشکی بدون یقه راسته که جلوی لباس از بالا تا پایین طرح سنتی قرمز داشت پوشیدم.جین مشکی و شال مشکی.کفش پاشنه بلند مشکی و کیف ستش.یه رژ لب قرمز به لبام کشیدم و عطر و به سر و صورتم پاشیدم..
حالا این همه اماده شدم کجا برم؟
سوئیچ ماشینمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
فرانک تو اشپزخونه بود.
_سلام.
فرانک_سلام.
_بابا کجاست؟
فرانک_حجره.
_وا..اینکه دیشب حالش خوب نبود.
فرانک_گفت نمیتونم بمونم خونه.کار داشت.
رفتم جلوتر و از پشت گونه فرانک و ب*و*سیدم.
یه لحظه دست از کار کشید.
_ممنون که هستی..
و با سرعت از خونه زدم بیرون.
وجود فرانک تو خونه واقعا غنیمته.با اینکه اهل محبت انچنانی نیست ولی دلسوزیا و زحمتاش و نمیشه نادیده گرفت.هیچ وقت برام مادر نشد ولی همه وظایف یه مادر و برام انجام داد.
تو ماشین بودم و بی هدف تو خیابونا میچرخیدم..خب حالا چکار کنم؟
اولش خواستم زنگ بزنم به امیر علی ولی پشیمون شدم.از پشت تلفن نمیشه دلی و به دست اورد.
باید برم محل کارش..کجاست؟افسون میگفت تو دانشگاه تدریس میکنه و مشاور ارشده یه شرکته..
خب ادرساشونو ندارم..
گوشیمو دراوردم و شماره انا رو گرفتم.
_الو غزل..
_سلام انا.
انا_سلام عزیزم خوبی؟
_ممنون تو چه طوری؟شوهر خارجیت چطوره؟
romangram.com | @romangram_com